ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ
شهر در مرداب جادو های پیر افتاده است!
زیر پای گزمه های زور گیر افتاده است!
*
لذت شلاق بر اسب شکیبایی زدن
در دل ارابه ران ها دل پذیر افتاده است!
*
سرنوشت کاج و قمری امید و آرزو
در طلسم ارّه داران حقیر افتاده است!
*
سر دوانده عشق را در قلب ها، غول ریا
- مثل موشی که در انبار پنیر افتاده است! -
*
گربه را در خواب مصنوعی فرو برده است و خود
مست در قصر طلایی و حریر افتاده است!
*
شاعران چشم جهانند و چه سود؟ این پنچره
بس حریصانه به کابوس حصیر افتاده است!
*
مثل آن شطرنج بازی که او را مهره ای
کرده جادویش، و او در قعله گیر افتاده است!
*
موی خود را از فراز قلعه آویزان نکن
شاهزاده در شب حیله اسیر افتاده است.
*
قهرمان، شمشیر خود را کرده آویزان و بعد
دربه در دنبال حرف فالگیر افتاده است.
*
شهر دیگر پهلوانی را نخواهد دید چون
معرکه در دست مرد مارگیر افتاده است.
بهرام بهرامی
ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ
این شهر پل و ساعت و ناقوس ندارد.
جز جغدی و یک هوهوی منحوس ندارد.
➹
حبس قفس جلوه ی زیبایی خویش است.
طاووس ریایی شدن افسوس ندارد.
➹
زاغی که خوش از نعمت آزادی خود شد.
چشم طمعی به پر طاووس ندارد.
➹
تندیس شدن بر سر میدان شده عشقش
این گود دگر مرد زمین بوس ندارد.
➹
پوریای ولی باید می شد ولی او را
خود شیفته کرد آنچه که قاموس ندارد.
➹
شطرنج غریبی است در آن سوی سیاهی
این سو به جز از مهره ی جاسوس ندارد.
➹
هم بگذرد این دوره ی آن کس که به پا کرد
شطرنج دو سر باخت که ناموس ندارد.
➹
هرگز اثر ضربه ی نامرئی او را
بر سینه ی ما خنجر محسوس ندارد.
➹
هر چند به روشن شدن راه رفیقان
شوقی که تو داری خود فانوس ندارد.
➹
آن قدر به آتش زدن خویش علاقه
داری که در این حادثه ققنوس ندارد.
➹
یک جای غزل های تو می لنگد اگر دیو
بهرام شب از ترس تو کابوس ندارد.
بهرام بهرامی
ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ
هست انگور عاشق مستی ما، گیلاس نیست.
چون گلوهامان به درد تشنگی حساس نیست.
☁
زندگی با خودکشی فرقی ندارد، تو نگو
مرگ و خاموشی سر و ته هردو یک کرباس نیست.
☁
مرده شو مرگ و خصوصاً زندگی را برده است.
درد ما جز زندگی با مرده شو نشناس نیست.
☁
بار جرم گرگ از هر گوسفندی کمتر است
دیو تر از هر ریاکاری خود خناس نیست.
☁
گرگ وقتی که صمیمیت طلب دارد ز میش
در درون میش گرگی جز خود احساس نیست.
☁
خوشه چینی مشکل مرد کشاورز است و او
جز به فکر ورد جادویی برای داس نیست.
☁
برد یک شطرنج با کار گروهی ممکن است
راهکار بازی هوش و اراده تاس نیست.
☁
اعتمادی به طلسم گاوصندوقت نکن
دزد دانا جز به فکر سرقت مقیاس نیست.
☁
او ترازو را شبانه دستکاری کرده است
این زغالی که به گردن بسته ای الماس نیست.
☁
آن که راحت جنگلی را هم به آتش می کشد
به سرانجام لگد کوب گلی وسواس نیست.
☁
آنچه ازکبریت سرخش بر مشامت می رسد
بوی باروت است ای شبگرد، بوی یاس نیست.
(غزل از بهرام بهرامی)
ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ
گفت طوطی که قفس باز نباشد هم نیست!
زاغ هم گفت که آواز نباشد هم نیست!
✔
قفس مشترک طوطی و زاغان شده این
آب و دان باشد و پرواز نباشد هم نیست!
✔
نت گمان کرد که سرچشمه ی آهنگ نت است.
گفت بی پرده اگر ساز نباشد هم نیست.
✔
مثل موجی که به دریا بزند طعنه که :هی!
رقص را جلوه و ابراز نباشد هم نیست.
✔
نشو هم قلعه ی آن مهره ی بی حوصله شاه!
که گمان کرد که سرباز نباشد هم نیست.
✔
در نگاهی که پرست از خزه ی مردابی
رقص نیلوفر تن ناز نباشد هم نیست.
✔
این حقیقت که محال است که هیزمکش آن
ارّه داران بشوم، راز نباشد هم نیست.
✔
عاقبت پرچم داد است که بر می خیزد
اگر امروز سر افراز نباشد هم نیست.
✔
نه که سکان شکسته، روی کشتی ریا
لنگری که غلط انداز نباشد، هم نیست!
✔
به نظر می رسد این ماتم، بی پایان است.
زندگی را اگر آغاز نباشد هم نیست.
✔
بهرام بهرامی
ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ
- ۹۹/۰۶/۲۹