s شهر در مرداب جادو های پیر افتاده است! - بهرام بهرامی :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهر در مرداب جادو های پیر افتاده است! - بهرام بهرامی» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

به نظر من، این غزل معاصر از بهرام بهرامی دارای یک سبک تاریک و پر از نگرانی است. شاعر از تصویرسازی‌های قوی استفاده کرده است تا وضعیت معاصر را توصیف کند، اما احساسات منفی و ناامیدی در شعر حاکم هستند.

شعر به شکلی زیبا به وضعیت شهری که در مرداب جادوهای پیر افتاده است، اشاره می‌کند. تصاویر از شلاق زدن اسب، آرزوها و امیدهایی که در طلسم افراد حقیر گم شده‌اند، و غول ریا که به شکل موشی در انبار پنیر گم شده است! نشان‌دهنده ناراحتی ها و ناامیدی های اجتماعی عمیقی هستند.

استفاده از تصاویری مانند قلعه، شاهزاده، شمشیر و مرد مارگیر، احساسی از تاریکی و ناامیدی را در شعر نشان می‌دهد. این غزل معاصر با تصاویر شاعرانه‌ای که ارائه شده است، خواننده را به فکر و تأمل در موضوعاتی نظیر تقدیر، عشق، و تلاش برای بقا و رهایی می‌اندازد.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ

 شهر در مرداب جادو های پیر افتاده است!

زیر پای گزمه های زور گیر افتاده است!

*

لذت شلاق بر اسب شکیبایی زدن

در دل ارابه ران ها دل پذیر افتاده است!

*

سرنوشت کاج و قمری امید و آرزو

در طلسم ارّه داران حقیر افتاده است!

*

سر دوانده عشق را در قلب ها، غول ریا

- مثل موشی که در انبار پنیر افتاده است! -

*

گربه را در خواب مصنوعی فرو برده است و خود

مست در قصر طلایی و حریر افتاده است! 

*

شاعران چشم جهانند و چه سود؟ این پنچره

بس حریصانه به کابوس حصیر افتاده است!

*

مثل آن شطرنج بازی که او را مهره ای

کرده جادویش، و او در قعله گیر افتاده است!

*

موی خود را از فراز قلعه آویزان نکن

شاهزاده در شب حیله اسیر افتاده است.

*

قهرمان، شمشیر خود را کرده آویزان و بعد

دربه در دنبال حرف فالگیر افتاده است.

*

شهر دیگر پهلوانی را نخواهد دید چون

معرکه در دست مرد مارگیر افتاده است.

 بهرام بهرامی

ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ

 

این شهر پل و ساعت و ناقوس ندارد.

جز جغدی و یک هوهوی منحوس ندارد.

 ➹

حبس قفس جلوه ی زیبایی خویش است.

طاووس ریایی شدن افسوس ندارد.

 ➹

زاغی که خوش از نعمت آزادی خود شد.

چشم طمعی به پر طاووس ندارد.

 ➹

تندیس شدن بر سر میدان شده عشقش

این گود دگر مرد زمین بوس ندارد.

 ➹

پوریای ولی باید می شد ولی او را

خود شیفته کرد آنچه که قاموس ندارد.

 ➹

شطرنج غریبی است در آن سوی سیاهی

این سو به جز از مهره ی جاسوس ندارد.

 ➹

هم بگذرد این دوره ی آن کس که به پا کرد

شطرنج دو سر باخت که ناموس ندارد.

 ➹

هرگز اثر ضربه ی نامرئی او را

بر سینه ی ما خنجر محسوس ندارد.

 ➹

هر چند به روشن شدن راه رفیقان

شوقی که تو داری خود فانوس ندارد.

 ➹

آن قدر به آتش زدن خویش علاقه

داری که در این حادثه ققنوس ندارد.

 ➹

یک جای غزل های تو می لنگد اگر دیو

بهرام شب از ترس تو کابوس ندارد.

بهرام بهرامی

ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ

هست انگور عاشق مستی ما، گیلاس نیست.

چون گلوهامان به درد تشنگی حساس نیست.

 ☁

زندگی با خودکشی فرقی ندارد، تو نگو

مرگ و خاموشی سر و ته هردو یک کرباس نیست.

 ☁

مرده شو مرگ و خصوصاً زندگی را برده است.

درد ما جز زندگی با مرده شو نشناس نیست.

 ☁

بار جرم گرگ از هر گوسفندی کمتر است

دیو تر از هر ریاکاری خود خناس نیست.

 ☁

گرگ وقتی که صمیمیت طلب دارد ز میش

در درون میش گرگی جز خود احساس نیست.

 ☁

خوشه چینی مشکل مرد کشاورز است و او

جز به فکر ورد جادویی برای داس نیست.

 ☁

برد یک شطرنج با کار گروهی ممکن است

راهکار بازی هوش و اراده تاس نیست.

 ☁

اعتمادی به طلسم گاوصندوقت نکن

دزد دانا جز به فکر سرقت مقیاس نیست.

 ☁

او ترازو را شبانه دستکاری کرده است

این زغالی که به گردن بسته ای الماس نیست.

  ☁

آن که راحت جنگلی را هم به آتش می کشد

به سرانجام لگد کوب گلی وسواس نیست.

 ☁

آنچه ازکبریت سرخش بر مشامت می رسد

بوی باروت است ای شبگرد، بوی یاس نیست.

 (غزل از بهرام بهرامی)

ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ

 گفت طوطی که قفس باز نباشد هم نیست!

زاغ هم گفت که آواز نباشد هم نیست!

 قفس مشترک طوطی و زاغان شده این

آب و دان باشد و پرواز نباشد هم نیست!

نت گمان کرد که سرچشمه ی آهنگ نت است.

گفت بی پرده اگر ساز نباشد هم نیست.

✔ 

مثل موجی که به دریا بزند طعنه که :هی!

رقص را جلوه و ابراز نباشد هم نیست.

✔ 

نشو هم قلعه ی آن مهره ی بی حوصله شاه!

که گمان کرد که سرباز نباشد هم نیست.

در نگاهی که پرست از خزه ی مردابی

رقص نیلوفر تن ناز نباشد هم نیست.


این حقیقت که محال است که هیزمکش آن

ارّه داران بشوم، راز نباشد هم نیست.

عاقبت پرچم داد است که بر می خیزد

اگر امروز سر افراز نباشد هم نیست.

نه که سکان شکسته، روی کشتی ریا

لنگری که غلط انداز نباشد، هم نیست!

به نظر می رسد این ماتم، بی پایان است.

زندگی را اگر آغاز نباشد هم نیست.

 بهرام بهرامی

ஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜஜ۩۞۩ஜ

  • بهرام بهرامی حصاری