این شهر پل و ساعت و ناقوس ندارد.
جز جغدی و یک هوهوی منحوس ندارد.
*
حبس قفس جلوه ی زیبایی خویش است.
طاووس ریایی شدن افسوس ندارد.
*
زاغی که خوش از نعمت آزادی خود شد.
چشم طمعی به پر طاووس ندارد.
*
تندیس شدن بر سر میدان شده عشقش
این گود دگر مرد زمین بوس ندارد.
*
پوریای ولی باید می شد ولی او را
خود شیفته کرد آنچه که قاموس ندارد.
*
شطرنج غریبی است در آن سوی سیاهی
این سو به جز از مهره ی جاسوس ندارد.
*
هم بگذرد این دوره ی آن کس که به پا کرد
شطرنج دو سر باخت که ناموس ندارد.
*
هرگز اثر ضربه ی نامرئی او را
بر سینه ی ما خنجر محسوس ندارد.
*
هر چند به روشن شدن راه رفیقان
شوقی که تو داری خود فانوس ندارد.
*
آن قدر به آتش زدن خویش علاقه
داری که در این حادثه ققنوس ندارد.
*
یک جای غزل های تو می لنگد اگر دیو
بهرام! شب از ترس تو کابوس ندارد.
بهرام بهرامی حصاری
- ۰۳/۰۵/۰۳