بر هر چه به غیر عشق پا بگذارید
دست دل خویش در حنا بگذارید
عاشق بشوید، مردم! عاشق بشوید
یک نام خوش از خویش به جا بگذارید
جلیل صفربیگی
بر هر چه به غیر عشق پا بگذارید
دست دل خویش در حنا بگذارید
عاشق بشوید، مردم! عاشق بشوید
یک نام خوش از خویش به جا بگذارید
جلیل صفربیگی
ای پر از عاطفه در قحط محبت با من
کاش می شد بگشایی سر صحبت با من
**
هیچ کس نیست که تقسیم شود در اینجا
درد تنهایی و بی برگی و غربت با من
*
از خروشانی امواج نگاهت دیریست
باد نگشوده لبش را به حکایت با من
**
خواستم پر بزنم با تو به معراج خیال
آسمان دور شد از روی حسادت با من
*
بعد از این شور غزلهای شکوفا با تو
بعد از این مرثیه و غربت و حسرت با من
**
گرچه کوچیدی از این باغ ولی خواهد ماند
داغ چشمان تو تا روز قیامت با من
جلیل صفربیگی
تخمی از لانه بیرون می افتد
و می شکند
زندگی
بچه گنجشکی را غافلگیر می کند!
جلیل صفربیگی
کم نامه ی خاموش برایم بفرست
از حرف پرم گوش برایم بفرست
دارم خفه می شوم در این تنهایی
لطفا کمی آغوش برایم بفرست
جلیل صفر بیگی
تیغه ی داس کشاورزان اگرچه تیز نیست.
خشمشان هرجا که باشد بی گمان ناچیز نیست.
♣♣♣
زیر گوش باغبانی گفت مردی کشت کار
من که شک دارم به این پاییز، این پاییز نیست.
♣♣♣
خوب دقت کن میان حرف هایش گاه گاه
خوب می داند مترسک صاحب جالیز نیست.
♣♣♣
او فقط جادوگر بدجنس شهر قصه هاست
لوبیاهایش یقین دارم که سحرآمیز نیست.
♣♣♣
پیش از آنی که به یک شعله بسوزانمشان
باز هم گوش سپردم به صدای غمشان
♣☆☂
هر غزل گر چه خود از دردی و داغی می سوخت
دیدنی داشت ولی سوختن با همشان
♣☆☂
گفتی از خسته ترین حنجره ها می آمد
بغضشان شیونشان ضجه ی زیر و بمشان
♣☆☂
من با غزلی قانعم و با غزلی شاد
تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد
♥️♥️♥️
ویرانه نشینم من و بیت غزلم را
هرگز نفروشم به دو صد خانه ی آباد
♥️♥️♥️
من حسرت پرواز ندارم به دل آری
در من قفسی هست که می خواهدم آزاد
♥️♥️♥️
بیدار شو که راز جهان را نزیستی!
با عشق، گوشه های نهان را نزیستی!
فرصت کم است و همسفر رودخانه شو
ای قطره ای که شور روان را نزیستی!
هر بامداد تازگی از راه می رسد
در کهنگی خزیدی و «آن» را نزیستی!
از یاد برده روح تو عهد قدیم را
آفاق آیه های جوان را نزیستی!
در پرده ماند نغمه ی کیهانی سکوت
موسیقی نواحی جان را نزیستی!
دف می زنند دم به دم آغاز می شویم
این شور را و این ضربان را نزیستی!
آغاز شو، تمام ابد پیش روی توست
یک لمحه از سراب زمان را نزیستی!
قربان ولیئی
نقد این شعر:
بانـــــوی اساطیر غـــــزل های من اینست
صد طعنه به مجنون زده لیلای من اینست
❉
گفتم کــــه سرانجـــام بـــه دریـــا بزنم دل
هشدار دل! این بار ، که دریای من اینست
❉
من رود نیاسودنــم و بودن و تا وصــل
آسودگی ام نیست که معنای من اینست
❉
هر جا که تویی مرکز تصویر من آنجاست
صاحب نظرم علـــم مرایـــای من اینست
❉
گیرم که بهشتم به نمازی ندهد دست
قد قامتـی افراز کـه طوبای من اینست
❉
همراه تـــو تــــا نـاب ترین آب رسیدن
همواره عطشناکی رؤیای من اینست
❉
من در تو به شوق و تو در آفاق به حیرت
نایـــاب ترین فصل تماشــای من اینست
❉
دیوانه بـــه سودای پـــری از تو کبوتر
از قاف فرود آمده عنقای من اینست
❉
خــرداد تــــو و آذر من بگـــذر و بگـذار
امروز بجوشند که سودای من اینست
❉
دیــر است اگـــر نـــه ورق بعدی تقویم
کولاکم و برفم همه فردای من اینست
حسین منزوی