کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۶ اسفند ۰۳، ۰۵:۰۲ - ناشناس
    ok
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮

۱۱۱ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

 فصل دوم : گروه نجات بخش

روز بعد شیبا و سه دوستش حنایی، ارغوانی و تیزپا در حال تمرین دویدن بودند که همهمه ای بلند شد.  ناگهان سر و صدای بلندی از اطراف شنیده شد. صدای تکان خوردن برگ ها و  تعداد زیادی صدای پای حیواناتی که به سرعت داشتند می دویدند. صداها لحظه به لحظه نزدیک می شدند.  ابتدا چند حیوان از لابه لای بوته ها و درختان پدیدار شدند که به سرعت می دویدند و بعد از آنها تعداد بیشتری از حیوانات به چشم خوردند که در حال فرار بودند. همه ی آنها به یک طرف فرار می  کردند. خطر در پشت سر آنها قرار داشت.

ارغوانی داد زد: شکارچیا!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

شیبا بعد از برگشتن تندر شروع کرد به دویدن به  جایی که دوستانش را گم کرده بود. او معمولاً هنگام تمرین اول می گذاشت بدنش گرم شود بعد خودش را به اوج سرعت می رساند. اما در لحظات اضطراری این قاعده ی خودش را نادیده می گرفت. فوراً خودش را به اوج سرعت رساند. مثل یک شبح شده بود که از لای درختان میگذشت.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

نقره نعل که رویای یافتن اعتبار و شهرت در میان حیوانات را در سر می پروراند،  به امید یافتن یک دوست، به همه جا سرک می کشید. نقشه ی او برای آینده ی زندگیش این بود که بین حیوانات معتبر بشود تا بلکه بزرگان گله های جنگل، با او حشر و نشر پیدا بکنند!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

تندر خالخالی و خاکستری و پنجه شکسته  را دور خودش جمع کرد و گفت: خیله خب رفقا! ما با یک شورش طرف هستیم. شیبا تصمیم گرفته که کاری کنه ما از گرسنگی بمیریم. حالا ما باید به او درس عبرتی بدیم که دیگه بقیه فکر گستاخی و شورش علیه ما رو پیدا نکنن!

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

نقره نعل که از دوست شدن با شترمرغ و راسو و خوک ها ناامید شده بود، به دنبال پیدا کردن دوست دیگری به تلاش هایش ادامه می داد. برای رفع تشنگی به سمت نزدیک ترین چشمه حرکت کرد. از قضا یک گراز در حال نوشیدن آب بود. نقره نعل نزدیک شد و در کنار گراز، پوزه اش را داخل آب فرو برد. بعد صبر کرد تا دهانش را همزمان با گراز از آب بیرون بیاورد. وقتی هر دو سرشان را بالا گرفتند، نقره نعل نفس عمیقی کشید و در حالیکه آب از لب و لوچه اش می ریخت گفت: چه آب زلالیه! اینطور نیست گراز؟

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

چشم خونی، رئیس گله ی گاومیش ها همچنان از خطر بلند پروازی ها شیبا حرف می زد و بخصوص به روسای گله ها هشدار می داد که دیر یا زود خطر شیبا از خطر شکارچی ها مهمتر و بدتر خواهد بود. این اخبار به گوش شیبا هم می رسید. او می دانست که همیشه افرادی هستند که یا از روی حسادت دشمنی می کنند و یا به این خاطر که منافع خودشان را درخطرمی بینند.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

خیلی زود در جنگل به گروهی که شیبا تشکیل داده بود اسم گروه نجات بخش داده شد. هیچ کس نمی دانست چه کسی این اسم را روی آن گروه گذاشت، ولی همه آنها را به این اسم صدا می کردند. چشم خونی با شنیدن اسم گروه نجات بخش آتش می گرفت. از شدت عصبانیت می خواست فریاد بزند ولی مجبور بود که خودش را کنترل کند. او می دانست که نباید اینقدر دست روی دست بگذارد. به همین خاطر تصمیم گرفت که هر چه زودتر کلک گروه نجات بخش را بکند.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

توسن  و گلادیا  در کمال ناباوری به سمت شیبا و دوستانش رهسپار شدند.  آنها را در کنار برکه پیدا کردند و اخبار بد را فوراً به آنها اطلاع دادند. شیبا و دوستانش از شنیدن کلمه ی ضد شورش به شدت خشمگین شده بودند.

ارغوانی مرتباً می گفت: چی؟ این ها یعنی چی؟ اصلاً چه معنی میده؟

آنها فکرش را هم نمی کردند که در میان گیاهخواران دشمن پیدا کنند.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

 فصل سوم : گروه ضد شیبا

برخلاف تصور گلادیا  و نقره نعل  و شیبا و دوستانش، چشم خونی  به سرعت گروه ضد شورش را تشکیل داد. صبح روز بعد در کمال ناباوری همه، یک گروه بیست نفره از قوی ترین گاومیش ها، اولین اعضای گروه ضد شورش را تشکیل دادند.  آنها بلافاصله در جنگل و در میان گله ها جار می زدند که به دستور چشم خونی،  تشکیل گروه نجات بخش یاغی گری اعلان شده و از این به بعد هیچکس حق عضویت در گروه نجات بخش را ندارد. در غیر این صورت دستگیر و به شدت مجازات خواهد شد.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

اوضاع اما به همان شکل که تندر فکر می کرد نبود. چون فردای آن روز، چشم خونی  ده گاو را به عنوان گروه ضد شورش به سراغ شیبا فرستاد. به سرپرست گروه که قویدل بود؛  گفته بود که به شیبا می گویی که یا باید تسلیم بشود یا این که با او و افرادش می جنگی و اگر لازم شد آنها را می کشی!

وقتی که گروه ضد شورش شیبا و دوستانش را پیدا کردند، سرپرست گروه  حرف های چشم خونی  را به شیبا گفت.

  • بهرام بهرامی حصاری