قویی لب یک برکه به خود می نگریست!
قویی در آب، آب در قو می زیست!
این برکه همان است که روزی آن را
با خاطر یار رفته با باد گریست!
بهرام بهرامی
قویی لب یک برکه به خود می نگریست!
قویی در آب، آب در قو می زیست!
این برکه همان است که روزی آن را
با خاطر یار رفته با باد گریست!
بهرام بهرامی
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت: ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست!
✔
گفت: مستی، از آن سبب افتان و خیزان میروی
گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست!
✔
گفت: میباید تو را تا خانهی قاضی برم
گفت: رو صبح آی، قاضی نیمه شب بیدار نیست!
✔
گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم
گفت: والی از کجا در خانهی خمار نیست؟
✔
گفت: تا داروغه را گویم، در مسجد بخواب
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست!
✔
گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست!
✔
گفت: از بهر غرامت، جامهات بیرون کنم
گفت: پوسیده است، جز نقشی ز پود و تار نیست!
✔
گفت: آگه نیستی کز سر افتادت کلاه
گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست!
✔
گفت: می بسیار خوردهای، زان چنین بیخود شدی
گفت: ای بیهوده گو، حرف کم و بسیار نیست!
✔
گفت: باید حد زند هشیار مردم، مست را
گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست!
پروین اعتصامی
در گلستانه
دشتهایی چه فراخ!
کوههایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی میآمد!
من در این آبادی، پی چیزی میگشتم:
پی خوابی شاید،
پی نوری، ریگی، لبخندی.
پشت تبریزیها
غفلت پاکی بود، که صدایم میزد.
پای نیزاری ماندم، باد میآمد، گوش دادم:
چه کسی با من، حرف میزند؟
سوسماری لغزید.
راه افتادم.
یونجهزاری سر راه.
بعد جالیز خیار، بوتههای گل رنگ
و فراموشی خاک.
لب آبی
گیوهها را کندم، و نشستم، پاها در آب:
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است!
نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه.
چه کسی پشت درختان است؟
هیچ، میچرخد گاوی در کرت
ظهر تابستان است.
سایهها میدانند، که چه تابستانی است.
سایههایی بیلک،
گوشهٔی روشن و پاک،
کودکان احساس! جای بازی اینجاست.
زندگی خالی نیست:
مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست.
آری
تا شقایق هست، زندگی باید کرد.
در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بیتابم، که دلم میخواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه.
دورها آوایی است، که مرا میخواند.
اسب سفید آمد و بر آن سوار نیست.
شهزاده ی امید میان غبار نیست.
*
به قوی عشق، برکه ی قالی دخترک
محتاج هست ولی چشم انتظار نیست.
*
آنقدر طول قطار زمستان بلند شد
دیگر گلی با خبر از نو بهار نیست.
*
امروز لطف به نا اهل کرده باغبان
فردا کلاغ هست و به باغش چنار نیست.
*
صندوق پیله پر از گنج رهایی است.
بازی فکری عاشق قمار نیست.
*
زرّاد خانه داشت و به دنبال گنج بود!
گاهی تلاش چیزی به جز انتحار نیست.
بهرام بهرامی حصاری
مرا ببخش اگر واژههای معصومم
خبررسان خبرهای ناگوار شدند
☂
خبر درشت، خبر سنگدل، خبر این بود:
پرندهها همه در آسمان غبار شدند...
سعیدبیابانکی
آیینه چون شکست
قابی سیاه و خالی
از او به جای ماند
با یاد دل که آینه ای بود
در خود گریستم
بی آینه چگونه درین قاب زیستم
من بی می ناب زیستن نتوانم!
بی باده کشید بار تن نتوانم!
من بنده ی آن دمم که ساقی گوید:
یک جام دگر بگیر و من نتوانم!
حکیم عمر خیام
مرغی دیدم نشسته بر باره ی طوس!
در پیش گرفته کله ی کیکاوس!
با کله همی می گفت: افسوس افسوس!
کو بانگ جرس ها و کجا ناله ی کوس!
رباعی از خیام نیشابوری
خیام اگر باده پرستی خوش باش!
با ماهرخی اگر نشستی خوش باش!
چون عاقبت کار جهان نیستی است!
انگار که نیستی، چو هستی خوش باش!
سخت،در اندیشه ی این بی بهاری مانده ام
باغبان درپیش و من در شرمساری مانده ام
☃
شادی ام با دیگران است و غمم سهم خودم
باغ انگورم که در دردِ خماری مانده ام
☃
من همان زخمم که بر جان درختان کهن
از ملاقات تبرها یادگاری مانده ام
☃
نوشدارویی نمی بینم دوای درد خویش
همچنان در دشت با صدزخم کاری مانده ام
☃
میشمارم بخت های نامراد خویش را
مثل بیداران به کارِشب شماری مانده ام
☃
برنمی خیزند مردانی که بر می خاستند
جادۀ فتحم به درد بی غباری مانده ام
☃
گرچه از اسب اوفتادم ، پیش چشم دوستان
همچنان بر اصل خود با استواری مانده ام
حسین جنتی