s شعر های زیبا و دلنشین :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s

۴۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر های زیبا و دلنشین» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

آنجا کجاست؟ آخر دنیاست زیر خاک

آنجا دوباره یک نفر از ماست زیر خاک

✔✔

حال کداممان به گمان تو بهتر است؟

ما با همیم و او تک و تنهاست زیر خاک

✔✔

دلداری ام به دیدن فردا چه می دهی

وقتی امید دیدن فرداست زیر خاک؟

✔✔

از دیده خون چگونه نبارند بر زمین

آنها که پاره ی تن آنهاست زیر خاک؟

✔✔

این باغ را که با گل ما رونقی گرفت

گلچین باسلیقه ای آراست زیر خاک

✔✔

از من اگر نشانی سرراست خواستی

دادم تو را نشانی سرراست زیر خاک

✔✔

از دست رفت جان عزیزم به جان تو

گفتی کجاست جان تو؟ آنجاست زیر خاک

وحید عیدگاه

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

هرچند شاگردِ تو ذهن ِتنبلی دارد

اما نظر بازی ِ به عشق اولی دارد

✔✔

یک دسته گل آورده اما سایه ی سردی

همراه خود آواره روی صندلی دارد

✔✔

با ریزش فکر و خیالاتت درون خود

حس قرابت با نگاه ریزعلی دارد

✔✔

آتش بزن پیراهن تنگ غزل ها را

نمرود من با خویش وحی منزلی دارد

✔✔

یک پلکان بالا ببر آسوده تر امشب

دیوانه ای در زیر پایش صندلی دارد

✔✔

کوچکتر از آن است خان ِ خانه ات باشد

دیوانه ای در شهر روح جنگلی دارد

✔✔

از درس جبر زندگانی نمره می گیرد

شاگرد بدبختی که ذهن تنبلی دارد.

سید مهدی نژادهاشمی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

خاطرات 
باز در چهرهٔ خاموش خیال

خنده زد چشم گناه آموزت

♥️
باز من ماندم و در غربت دل

حسرت بوسهٔ هستی سوزت

♥️♥️♥️
باز من ماندم و یک مشت هوس

باز من ماندم و یک مشت امید

♥️

یاد آن پرتو سوزندهٔ عشق

که ز چشمت به دل من تابید

♥️♥️♥️
باز در خلوت من دست خیال

صورت شاد تو را نقش نمود

♥️
بر لبانت هوس مستی ریخت

در نگاهت عطش طوفان بود

♥️♥️♥️
یاد آن شب که تو را دیدم و گفت

دل من با دلت افسانهٔ عشق

♥️
چشم من دید در آن چشم سیاه

نگهی تشنه و دیوانهٔ عشق

♥️♥️♥️
یاد آن بوسه که هنگام وداع

 بر لبم شعلهٔ حسرت افروخت

♥️
یاد آن خندهٔ بیرنگ و خموش

 که سراپای وجودم را سوخت

♥️♥️♥️
رفتی و در دل من ماند به جای

عشقی آلوده به نومیدی و درد

♥️
نگهی گمشده در پردهٔ اشک

حسرتی یخ زده در خندهٔ سرد

♥️♥️♥️
آه اگر باز بسویم آیی

دیگر از کف ندهم آسانت

♥️
ترسم این شعلهٔ سوزندهٔ عشق

آخر آتش فکند بر جانت
 

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

در گلستانه          
دشت‌هایی چه فراخ!          
کوه‌هایی چه بلند          
در گلستانه چه بوی علفی می‌آمد!
         


من در این آبادی، پی چیزی می‌گشتم:          
پی خوابی شاید،          
پی نوری، ریگی، لبخندی.          


پشت تبریزی‌ها          
غفلت پاکی بود، که صدایم می‌زد.  
       


پای نی‌زاری ماندم، باد می‌آمد، گوش دادم:          
چه کسی با من، حرف می‌زند؟          
سوسماری لغزید.          
راه افتادم.    
     


یونجه‌زاری سر راه.          
بعد جالیز خیار، بوته‌های گل رنگ          
و فراموشی خاک.  
       


لب آبی          
گیوه‌ها را کندم، و نشستم، پاها در آب:          
من چه سبزم امروز          
و چه اندازه تنم هوشیار است!
         


نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه.          
چه کسی پشت درختان است؟          
هیچ، می‌چرخد گاوی در کرت          


ظهر تابستان است.          
سایه‌ها می‌دانند، که چه تابستانی است.          
سایه‌هایی بی‌لک،          
گوشهٔی روشن و پاک،          
کودکان احساس! جای بازی این‌جاست.
         


زندگی خالی نیست:          
مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست.
         


آری          
تا شقایق هست، زندگی باید کرد.  
       


در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح          


و چنان بی‌تابم، که دلم می‌خواهد          
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه.          
دورها آوایی است، که مرا می‌خواند.
          

 

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

به باغ هم‌سفران          
صدا کن مرا.          
صدای تو خوب است.          
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است          
که در انتهای صمیمیت حزن می‌روید.
         
در ابعاد این عصر خاموش          
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم.          
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است.
         
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش‌بینی نمی‌کرد.          
و خاصیت عشق این است.          
کسی نیست،          
بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت          
میان دو دیدار قسمت کنیم.
         
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.          
بیا زودتر چیزها را ببینیم.
         
ببین، عقربک‌های فواره در صفحه ساعت حوض          
زمان را به گردی بدل می‌کنند.
         
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی‌ام.          
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را.
         
مرا گرم کن          
(و یک‌بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد          
و باران تندی گرفت          
و سردم شد، آن وقت در پشت یک سنگ،          
اجاق شقایق مرا گرم کرد.)
         
در این کوچه‌هایی که تاریک هستند          
من از حاصل ضرب تردید و کبریت می‌ترسم.          
من از سطح سیمانی قرن می‌ترسم.          
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است.          

مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد.          
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات.          
اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا.          
و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشت‌های تو، بیدار خواهم شد.
         
و آن وقت          
حکایت کن از بمب‌هایی که من خواب بودم، و افتاد.          
حکایت کن از گونه‌هایی که من خواب بودم، و تر شد.
         
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند.          
در آن گیروداری که چرخ زره‌پوش از روی رویای کودک گذر داشت
         
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست.          
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد.          
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد.
         
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید.          
و آن وقت من، مثل ایمانی از تابش استوا گرم،          
تو را در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید.           

 

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

تو را من، زهر شیرین خوانم ای عشق!

که نامی خوشتر از اینت ندانم

وگر  هر لحظه رنگی تازه گیری

به غیر از زهر شیرنت نخوانم!
 ♥️♥️

تو زهری، زهر گرم سینه سوزی!

تو شیرینی، که شور هستی از توست!

شراب جان خورشیدی که جان را

نشاط ازتو، غم از تو ، مستی از توست
 ♥️♥️

به آسانی مرا از من ربودی

درون کوره ی غم آزمودی

دلت آخر به سرگردانی ام سوخت

نگاهم را به زیبایی گشودی!
 ♥️♥️

بسی گفتند: دل از عشق برگیر،

که نیرنگ است و افسون است و جادوست!

ولی ما دل به او بستیم و دیدیم

که این زهر است، اما... نوشداروست!
 ♥️♥️

چه غم دارم که این زهر تب آلود

تنم را در جدایی می گدازد

از آن شادم که در هنگامه ی درد

غمی شیرین دلم را می نوازد
 ♥️♥️

اگر مرگم به نامردی نگیرد

مرا مهر تو در دل جاودانی است

وگر عمرم به ناکامی سراید

تو را دارم که مرگم زندگانی است
 فریدون مشیری

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

تو از آنجایی، جهان ناشناس دیگری

من از اینجایم، جهان بی اساس دیگری.

 *

بوسه من طعم خوب همزبانی را نداشت

می روم پیدا کنم راه تماس دیگری

 *

می روم اما نمی دانم که که پیدا می شود

غیر بوسیدن مگر، راه سپاس دیگری؟

 *

عشق شطرنج مصمم هاست و هر بازنده را

تخته نرد دیگری باید و تاس دیگری 

 *

باغ در زیر علف ها مانده اما باغبان

فکر تمهید است از داسی به داس دیگری.

 *

عمر من در حیله ی آماده کردن ها گذشت!

از خودم بدتر ندیدم ناسپاس دیگری.

 *

کاش دورادور میشد بوسه پرانی کنیم

من از این ایوان تو هم از یک تراس دیگری

 *

شهر مملو از نزاع کوسه و ماهی شده!

خودشناسی در پی خودناشناس دیگری!

 *

ما فقط ابر و سیاهی را تجلی می کنیم!

هر یکی از ما ولی با انعکاس دیگری.

 *

رفتن و برگشتن  ابر بدون بار چیست؟

جابجایی پلاسی با پلاس دیگری.

*

(آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست)

زودتر در کهکشان بی هراس دیگری!

 *

(عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی)

آدمی با هوش تر با یک حواس دیگری!

 

گرچه می ترسم که در آن عالم دیگر شویم

اشرف مخلوق های آس و پاس دیگری.

 

شاید آنجا قهرمان از قهرمانی های خود

جز ستایش می کند یک اقتباس دیگری.

بهرام بهرامی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

پیدا نخواهد شد برای رفتن ات راهی رفیق!

وقتی رهایی را تو از، صیاد می خواهی رفیق!

 *

ضد تبر بودن حمایت از درخت و باغ نیست

باید علف ها را در آری از زمین گاهی رفیق!

 *

باشد دگردیسی چراغ راه و مهتابت شود

پروانه ها فمیده اند، که چیست آگاهی رفیق!

 *

رنگین کمان از انعکاس یک فداکاری شکفت

قبل از تولد مرده بود از فرط خودخواهی رفیق!

 *

در  دام های خیرخواهی صیادان نرو

هر جا نهنگی تیز دندان گشته با ماهی رفیق!

 *

باید نباشی که ببینی زندگی در مرگ بود

یا مرگ و آزادی و یا زندان گمراهی رفیق!

بهرام بهرامی حصاری

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

ای پر از عاطفه در قحط محبت با من
کاش می شد بگشایی سر صحبت با من

**

هیچ کس نیست که تقسیم شود در اینجا
درد تنهایی و بی برگی و غربت با من

*

از خروشانی امواج نگاهت دیریست
باد نگشوده لبش را به حکایت با من

**

خواستم پر بزنم با تو به معراج خیال
آسمان دور شد از روی حسادت با من

*

بعد از این شور غزلهای شکوفا با تو
بعد از این مرثیه و غربت و حسرت با من

**

گرچه کوچیدی از این باغ ولی خواهد ماند
داغ چشمان تو تا روز قیامت با من

جلیل صفربیگی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

تخمی از لانه بیرون می افتد

و می شکند

زندگی

بچه گنجشکی را غافلگیر می کند!

جلیل صفربیگی

  • بهرام بهرامی حصاری