s شعر در مورد غروب خورشید :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر در مورد غروب خورشید» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

دل تنگ تر شدم نم باران که زد غروب

از سقف دل چکیده سرم تا چه حد غروب

✔✔

بیهوده در خودم چـِقـَد َر دست و پا زدم

از خود کجا گریزم از این حال بد غروب ...

✔✔

دستی که ساحلم نشده بند را برید

تن می دهد به زنده گی اش یک جسد غروب

✔✔

تا نسل های بعد خبردار می شوند

از درد من که می کشدش تا ابد غروب

✔✔

از سر گذشت ... موعد ویران شدن رسید

دریای غم به چشم و شکست است سد غروب ...

✔✔

دل کوفت سر به سینه ی سنگ خودش شب و ...

دریا چه داشت در دل تنگش که مد ، غروب ...

الهام ملک محمدی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس که روزها را با شب شرمنده بودم

☆☂♥️
یک عمر دور و تنها تنها بجرم این که
او سرسپرده می خواست ‚ من دل سپرده بودم

☆☂♥️


یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم

☆☂♥️

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

شعلهٔ رمیده
می بندم این دو چشم پر آتش را

تا ننگرد درون دو چشمانش
تا داغ و پر تپش نشود قلبم

از شعلهٔ نگاه پریشانش

♥️
می بندم این دو چشم پر آتش را

تا بگذرم ز وادی رسوایی
تا قلب خامُشم نکشد فریاد

رو می کنم به خلوت و تنهایی

♥️
ای رهروان خسته چه می جویید

در این غروب سرد ز احوالش
او شعلهٔ رمیدهٔ خورشید است

بیهوده می دوید به دنبالش

♥️

  • بهرام بهرامی حصاری