بیدار شو که راز جهان را نزیستی!
با عشق، گوشه های نهان را نزیستی!
فرصت کم است و همسفر رودخانه شو
ای قطره ای که شور روان را نزیستی!
هر بامداد تازگی از راه می رسد
در کهنگی خزیدی و «آن» را نزیستی!
از یاد برده روح تو عهد قدیم را
آفاق آیه های جوان را نزیستی!
در پرده ماند نغمه ی کیهانی سکوت
موسیقی نواحی جان را نزیستی!
دف می زنند دم به دم آغاز می شویم
این شور را و این ضربان را نزیستی!
آغاز شو، تمام ابد پیش روی توست
یک لمحه از سراب زمان را نزیستی!
قربان ولیئی
نقد این شعر: