قویدل و گاوهای همراهش برای پیدا کردن شیبا به راه افتادند. طولی نکشید که به خاکستری برخوردند. خاکستری در حال خوردن توت فرنگی از بین شاخه های درختچه ها بود. وقتی چشمش به هیکل قویدل و بقیه ی گاوهایی که او را احاطه کرده بودند افتاد به طرف آنها برگشت.
قویدل با آن صدای زمختی که همه ی گاوها دارند پرسید: هی روباه! شیبای دیوونه رو ندیدی؟
خاکستری شروع کرد به خوشمزگی کردن و گفت: هی رفیق! بد نیست همدیگه رو به اسم صدا کنیم! من اسمم خاکستریه! میشه بپرسم اسم شما چیه؟ تا حالا با هم دیدار کردیم؟
بعد به صورت تک تک گاوها نگاه کرد.
قویدل با پرخاشگری گفت: لوس نشو روباه! فقط بگو شیبای دیوونه رو دیدی یا ندیدی؟
روباه که دید گاوها بد قلق تر از چیزی هستند که در موردشان شنیده است سلاح مکرش را قلاف کرد و در حالیکه از ترس و شرم گوش هایش آویزان بود گفت: نه متاسفانه رفیق!
قویدل دوباره پرسید: میدونی کجا می تونیم گیرش بیاریم روباه؟
خاکستری با لحن آرامی گفت: همه جا!
قویدل با صدای خراشیده اش گفت: یعنی چی همه جا؟
خاکستری گفت: یعنی هرجای جنگل ممکنه باشه. اون دیوونه صبح تا شب فقط میدوئه! الان هرجای جنگل ممکنه باشه. به نظر من بهتره دنبالش نگردی. اون هیچ وقت یه جا ثابت نیست.
قویدل بدون تشکر و خداحافظی و با تکبر سرش را برگرداند و به راه افتاد و بقیه گاوها هم پشت سر او از خاکستری دور شدند.
*
- ۰۳/۰۵/۰۱