شیر، کمی دور تر از لانه اش که در دل یک کوه کوچکی که در وسط جنگل قرار داشت در حال چرت زدن بود. او گرسنه بود و چند روزی بود که نتوانسته بود شکار کند. یک آن سرش را بالا آورد و متوجه شد که یک سیاهی به سرعت، مثل یک شبح به طرف او نزدیک می شود. کمی ترسید. با خودش گفت : یعنی این چه جور موجودیه؟
شبح خیلی زود نزدیک تر آمد. پنجه شکسته، دیگر واقعاً ترس برش داشته بود. بلند شد و ایستاد و منتظر شد که با آن موجود عجیب مبارزه کند. وقتی که شبح کاملاً نزدیک شد شیر دید که یک آهوست. آهویی که با سرعتی باور نکردنی در حال دویدن است. آهو نزدیک آمد و دور شیر در یک دایره ی بزرگ چرخی زد. آهو چند بار در شعاع سی متری شیر چرخید. شیر نمی دانست که چه اتفاقی دارد می افتد. تصمیم گرفت صبر کند تا ببیند چه خواهد شد. آهو بعد از این که سه بار دور شیر با فاصله چرخ زد مسیر خود را به سمت شیر کج کرد و آمد و در فاصله ی ده متری شیر ایستاد و به او زل زد.
شیر گفت: تو دیگه کی هستی؟
آهو گفت: من شیبام.
شیر تکرار کرد: شیبا؟ چه اسم قشنگی! حتماً خودت هم به خوشمزگی اسمت هستی!
شیبا پوزخندی زد و گفت: واقعاً تو فکر می کنی که میتونی منو بگیری پنجه شکسته؟
پنجه شکسته از اینکه شیبا اسم او را می داند تعجب نکرد. چون هیچکس در جنگل نیست که پنجه شکسته را نشناسد. هرچه باشد او سلطان جنگل است.
پنجه شکسته گفت: این نمایش برای چی بود شیبا؟
شیبا گفت: یه هشدار از طرف من به تو!
پنجه شکسته گفت: گفتی یه هشدار؟ چه هشداری؟
شیبا گفت: به زودی خودت خواهی فهمید پنجه شکسته!
شیبا این را گفت و بلافاصله شروع کرد به دویدن. پشتش را به پنجه شکسته کرد و با سرعت برق از او دور شد. پنجه شکسته که حیرت زده بود می دانست که محال است بتواند به گرد پای شیبا برسد. با تعجب از پشت سر به شیبا نگاه می کرد که دور می شد.
*
- ۰۳/۰۵/۰۱