کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۶ اسفند ۰۳، ۰۵:۰۲ - ناشناس
    ok
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮

۳۷۰ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

متن شعر زیرخاک:

آنجا کجاست؟ آخر دنیاست زیر خاک
آنجا دوباره یک نفر از ماست زیر خاک


حال کداممان به گمان تو بهتر است؟
ما با همیم و او تک و تنهاست زیر خاک


دلداری ام به دیدن فردا چه می دهی
وقتی امید دیدن فرداست زیر خاک؟


از دیده خون چگونه نبارند بر زمین
آنها که پاره ی تن آنهاست زیر خاک؟


این باغ را که با گل ما رونقی گرفت
گلچین باسلیقه ای آراست زیر خاک


از من اگر نشانی سرراست خواستی
دادم تو را نشانی سرراست زیر خاک


از دست رفت جان عزیزم به جان تو
گفتی کجاست جان تو؟ آنجاست زیر خاک
وحید عیدگاه

 

نقد غزل: 

این شعر به خوبی با استفاده از سوالات مکرر و تصاویر قوی به بررسی موضوعاتی چون مرگ، از دست رفتن و یادبود پرداخته است. هر بیت به صورت مستقل یک لایه از مفهوم نهایی را نمایان می‌کند و به مرور، تصویر نهایی و جامع‌تری از "زیر خاک" ارائه می‌دهد.

1. محتوا و معنا:

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

چه لذتی دارد؟

پرواز چه لذتی دارد؟

وقتی

زنبور کارگری باشی

که نتوانی

عاشق ملکه بشوی

جلیل صفربیگی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

آدمی که کار دارد، کار می خواهد چه کار؟
خانه ی بی بام و در، دیوار می خواهد چه کار؟

شاعری که شعر نو می گوید و شعر سپید،،
مثنوی یا مخزن الاسرار می خواهد چه کار؟

کاغذ او کاغذ سیگار باشد، بهتر است
شاعر اصلاً کاغذِ آچار می خواهد چه کار؟

هم سفید و هم خز است و هم مُد امروز نیست
مانده ام این ریش را «ستّار» می خواهد چه کار؟

آن صدای مخملی، بی ساز خیلی بهتر است
من نمی فهمم «حسن» گیتار می خواهد چه کار؟

حضرت مجنون فقط لیلی به دردش می خورد
در بیابان ها، کش شلوار می خواهد چه کار؟

سرزمین بی حساب و بی کتاب از هر نظر
در شگفتم مرکز آمار می خواهد چه کار؟

اصفهان خشک و بی آب و علف، در حیرتم
زنده رودش مرغ ماهی خوار می خواهد چه کار؟

با دو لنز سبز، وقتی چشم رنگی می شود،
سینمای مملکت «گلزار» می خواهد چه کار؟

کارگردانی که سیمرغ بلورین برده است
من نمی دانم دگر اُسکار می خواهد چه کار؟

شاعری که بیت بیتِ شعرهایش آبکی ست
جمله ی «تکرار کن، تکرار» می خواهد چه کار؟

شوفری که با «یساری» روز و شب سر کرده است
پشت خاور، سی دی «عصّار» می خواهد چه کار؟

هشت تا گُل خورده این دروازه بان تیره بخت
من نمی فهمم دگر اخطار می خواهد چه کار؟

کار بسیار است و بی کاری کم و فرصت زیاد
واقعا کشور وزیر کار می خواهد چکار؟!

سعید ببابانکی....

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

قویی لب یک برکه به خود می نگریست!

قویی در آب، آب در قو می زیست!

این برکه همان است که روزی آن را

با خاطر یار رفته با باد گریست!

بهرام بهرامی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

روزگار آسوده دارد مردم آزاده را
زحمتِ سِندان نمی آید در بگشاده را


از سرِ من عشق کی بیرون رود مانندِ خلق
چون کنم دور از خود این همزادۀ آزاده را


خوش نمی آید به گوشم جز حدیثِ کودکان
اصلاً اندر قلب تأثیری است حرفِ ساده را


من سر از بهرِ نثارِ مقدمت دارم به دوش
چند پنهان سازم امرِ پیشِ پا افتاده را


ای که امشب باده یی با ساده خوردی در وِثاق
نوشِ جانت باد من بی ساده خوردم باده را


خوان و مان بر دوش خواهی شد تو هم آخِر چو ما
رو خبر کن از من آن اسبابِ عیش آماده را


هر چه خواهد چرخ با من کج بتابد گو بتاب
من هم اینجا دارم آخِر آیةُ اللّه زاده را

ایرج میرزا

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

خواهم که دهم جان به تو میلِ دلم این است!
ترسم که پسندت نشود مشکلم این است!

پروا مکن از قتلِ من امروز که فردا...
شرط است نگویم به کسی قاتلم این است!

منعم مکن از عشقِ بتان ناصح مشفق
دیری‌ست که خاصیّت آب و گلم این است!

رسوایِ جهان گشتم و بدنامِ خلایق
از عشق تو ای ترک پسر حاصلم این است!

هرگز نروم جایِ دگر از سرِ کویت
تا جان بوَد اندر تنِ من منزلم این است!

جز وصلِ رخِ دوست نخواهم ز خدا هیچ
در دهر اُمیدی که بُوَد در دلم این است!

از جودِ تو در عدلِ ولیعهد گریزم...
کز جمله شهان پادشهِ عادلم این است!

ایرج میرزا

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

کودک روانه از پی بود،  نق نق کنان که: «من پسته...»

«پول از کجا بیاورم من؟» زن ناله کرد آهسته.

کودک دوید در دکّان، پایی فشرد و عرّی زد

گوشش گرفت دکان دار: «کو صاحبت، زبان بسته!»

مادر کشید دستش را: «دیدی که آبرومان رفت؟»

کودک سری تکان می داد، دانسته یا ندانسته.

یک سیر پسته صد تومان،  نوشابه، بستنی... سرسام!»

اندیشه کرد زن با خود، «از زندگی شدم خسته.

دیروز گردوی تازه، دیده ست و چشم پوشیده ست

هر روز چشم پوشی هایش با روز پیش پیوسته»

کودک روانه از پی بود ، زن سوی او نگاه افکند

با دیده ای که خشمش را بارانِ اشک ها شسته.

ناگاه جیب کودک را پُر دید ــ «وای! دزدیدی؟»

کودک چو پسته می خندید با یک دهان پُر از پسته...

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟

شیرین من! برای غزل شور و حال کو؟

پر می زند دلم به هوای غزل، ولی

گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟

گیرم به فال نیک بگیرم بهار را

چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟

تقویم چارفصل دلم را ورق زدم

آن برگهای سبزِ سرآغاز سال کو؟

رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند

حال سوال و حوصله ی قیل و قال کو؟

قیصر امین پور

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

چه ازدحام غریبی است ، تن به تن ، تنها!

دلم درون تن و تن به پیرهن ، تنها

♥️♥️♥️

به غارت آمده امروز یادهای قدیم

منم ، مقابل یک دسته راهزن ، تنها

♥️♥️♥️

اتاق درهم من صحنه ی نبرد شده است

تمام خاطره ها با همند و من تنها

♥️♥️♥️

صدای بدرقه ها ، رفته رفته شد خاموش

و ماند آخر سر ، ریل با ترن تنها

♥️♥️♥️

دلش به فتح کدامین نبرد خوش باشد

کنون که چاه شغاد است و تهمتن تنها؟

♥️♥️♥️

چه غربتی است به قانون مرد بودن ما

که خنده با هم ، اما گریستن تنها

مهدی شهابی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

ما گنهکاریم، آری، جرم ما هم عاشقی است

آری اما آنکه آدم هست و عاشق نیست، کیست؟

زندگی بی عشق، اگر باشد، همان جان کندن است

دم به دم جان کندن ای دل کار دشواری است، نیست؟

زندگی بی عشق، اگر باشد، لبی بی خنده است

بر لب بی خنده باید جای خندیدن گریست

زندگی بی عشق اگر باشد، هبوطی دائم است

آنکه عاشق نیست، هم اینجا هم آنجا دوزخی است

عشق عین آب ماهی یا هوای آدم است

می توان ای دوست بی آب و هوا یک عمر زیست؟

تا ابد در پاسخ این چیستان بی جواب

بر در و دیوار می پیچد طنین چیست؟ چیست؟...

قیصر امین پور

  • بهرام بهرامی حصاری