s بایگانی آذر ۱۴۰۳ :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s

۵۷۲ مطلب در آذر ۱۴۰۳ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

غول چیست؟

غول‌ها (به انگلیسی: "giant" یا "ogre") موجوداتی اسطوره‌ای و افسانه‌ای هستند که در فرهنگ‌ها و تمدن‌های مختلف به اشکال گوناگون توصیف شده‌اند. این موجودات در داستان‌های مذهبی، اسطوره‌ای، و فولکلور مردمان مختلف نقش مهمی دارند و ویژگی‌هایی متفاوت از موجودات انسانی دارند. در بسیاری از افسانه‌ها، غول‌ها موجوداتی عظیم‌الجثه، قدرتمند، و گاهی ترسناک هستند که در بعضی موارد به عنوان نمادهای قدرت و در دیگر موارد به عنوان تهدید برای انسان‌ها و جهان‌های دیگر به تصویر کشیده می‌شوند.

تعریف غول

غول‌ها معمولاً به عنوان موجوداتی بزرگ، خطرناک و خارق‌العاده توصیف می‌شوند که در مقایسه با انسان‌ها ویژگی‌هایی خاص دارند. برخی از ویژگی‌های رایج غول‌ها عبارتند از:

  • اندازه‌ی بزرگ: اغلب غول‌ها در مقایسه با انسان‌ها از نظر فیزیکی بسیار بزرگترند.
  • قدرت فوق‌العاده: غول‌ها معمولاً قدرتی فراتر از انسان‌ها دارند و قادر به انجام کارهایی هستند که انسان‌ها نمی‌توانند.
  • ظاهر ترسناک: برخی از غول‌ها دارای ویژگی‌های خاص مانند چشم‌های بزرگ، دهان‌های عریض، دندان‌های تیز، و اعضای بدن غیر معمول هستند.
  • ماهیت دیمونیک یا اهریمنی: در بسیاری از فرهنگ‌ها، غول‌ها به عنوان موجوداتی اهریمنی و یا شرور شناخته می‌شوند که تهدیدی برای انسان‌ها به شمار می‌آیند.

انواع باورها و توصیف‌های غول‌ها

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

غزل شمارهٔ ۴۷۴

هواخواه توام جانا و می‌دانم که می‌دانی
که هم نادیده می‌بینی و هم ننوشته می‌خوانی

ملامتگو چه دریابد میان عاشق و معشوق
نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی

بیفشان زلف و صوفی را به پابازی و رقص آور
که از هر رقعه دلقش هزاران بت بیفشانی

گشاد کار مشتاقان در آن ابروی دلبند است
خدا را یک نفس بنشین گره بگشا ز پیشانی

ملک در سجده آدم زمین بوس تو نیت کرد
که در حسن تو لطفی دید بیش از حد انسانی

چراغ افروز چشم ما نسیم زلف جانان است
مباد این جمع را یا رب غم از باد پریشانی

دریغا عیش شبگیری که در خواب سحر بگذشت
ندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی

ملول از همرهان بودن طریق کاردانی نیست
بکش دشواری منزل به یاد عهد آسانی

خیال چنبر زلفش فریبت می‌دهد حافظ
نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

غزل شمارهٔ ۴۷۵ حافظ شیرازی:

گفتند خلایق که تویی یوسف ثانی
چون نیک بدیدم به حقیقت به از آنی

شیرین تر از آنی به شکرخنده که گویم
ای خسرو خوبان که تو شیرین زمانی

تشبیه دهانت نتوان کرد به غنچه
هرگز نبود غنچه بدین تنگ دهانی

صد بار بگفتی که دهم زان دهنت کام
چون سوسن آزاده چرا جمله زبانی

گویی بدهم کامت و جانت بستانم
ترسم ندهی کامم و جانم بستانی

چشم تو خدنگ از سپر جان گذراند
بیمار که دیده‌ست بدین سخت کمانی

چون اشک بیندازیش از دیده مردم
آن را که دمی از نظر خویش برانی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

غزل شمارهٔ ۴۷۶ حافظ شیرازی:

نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی
گذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی

تو پیک خلوت رازی و دیده بر سر راهت
به مردمی نه به فرمان چنان بران که تو دانی

بگو که جان عزیزم ز دست رفت خدا را
ز لعل روح فزایش ببخش آن که تو دانی

من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

خیال تیغ تو با ما حدیث تشنه و آب است
اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی

امید در کمر زرکشت چگونه ببندم
دقیقه‌ایست نگارا در آن میان که تو دانی

یکیست ترکی و تازی در این معامله حافظ
حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

غزل شمارهٔ ۴۷۷ حافظ شیرازی:

دو یار زیرک و از باده کهن دومنی  
فراغتی و کتابی و گوشه چمنی

 

من این مقام به دنیا و آخرت ندهم  
اگر چه در پی ام افتند هر دم انجمنی

 

هر آن که کنج قناعت به گنج دنیا داد  
فروخت یوسف مصری به کمترین ثمنی

 

بیا که رونق این کارخانه کم نشود  
به زهد همچو تویی یا به فسق همچو منی  

ز تندباد حوادث نمی‌توان دیدن  
در این چمن که گلی بوده است یا سمنی

 

ببین در آینه جام نقش بندی غیب  
که کس به یاد ندارد چنین عجب زمنی

 

از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت  
عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی

 

به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند  
چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی

 

مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ  
کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

غزل شمارهٔ ۴۷۸ حافظ شیرازی:

نوش کن جام شراب یک منی
تا بدان بیخ غم از دل برکنی

دل گشاده دار چون جام شراب
سر گرفته چند چون خم دنی

چون ز جام بیخودی رطلی کشی
کم زنی از خویشتن لاف منی

سنگسان شو در قدم نی همچو آب
جمله رنگ آمیزی و تردامنی

دل به می دربند تا مردانه وار
گردن سالوس و تقوا بشکنی

خیز و جهدی کن چو حافظ تا مگر
خویشتن در پای معشوق افکنی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

غزل شمارهٔ ۴۷۹ حافظ شیرازی:

صبح است و ژاله می‌چکد از ابر بهمنی
برگ صبوح ساز و بده جام یک منی

در بحر مایی و منی افتاده‌ام بیار
می تا خلاص بخشدم از مایی و منی

خون پیاله خور که حلال است خون او
در کار یار باش که کاریست کردنی

ساقی به دست باش که غم در کمین ماست
مطرب نگاه دار همین ره که می‌زنی

می ده که سر به گوش من آورد چنگ و گفت
خوش بگذران و بشنو از این پیر منحنی

ساقی به بی‌نیازی رندان که می بده
تا بشنوی ز صوت مغنی هوالغنی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

غزل شمارهٔ ۴۸۰ حافظ شیرازی:

ای که در کشتن ما هیچ مدارا نکنی
سود و سرمایه بسوزی و محابا نکنی

دردمندان بلا زهر هلاهل دارند
قصد این قوم خطا باشد هان تا نکنی

رنج ما را که توان برد به یک گوشه چشم
شرط انصاف نباشد که مداوا نکنی

دیده ی ما چو به امید تو دریاست چرا
به تفرج گذری بر لب دریا نکنی

نقل هر جور که از خلق کریمت کردند
قول صاحب غرضان است تو آن‌ها نکنی

بر تو گر جلوه کند شاهد ما ای زاهد
از خدا جز می و معشوق تمنا نکنی

حافظا سجده به ابروی چو محرابش بر
که دعایی ز سر صدق جز آن جا نکنی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

غزل شمارهٔ ۴۸۱ حافظ شیرازی:

بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی

آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد
حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی

گر از آن آدمیانی که بهشتت هوس است
عیش با آدمی ای چند پری زاده کنی

تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف
مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی

اجرها باشدت ای خسرو شیرین دهنان
گر نگاهی سوی فرهاد دل افتاده کنی

خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات
مگر از نقش پراگنده ورق ساده کنی

کار خود گر به کرم بازگذاری حافظ
ای بسا عیش که با بخت خداداده کنی

ای صبا بندگی خواجه جلال الدین کن
که جهان پرسمن و سوسن آزاده کنی.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

غزل شمارهٔ ۴۸۲
ای دل به کوی عشق گذاری نمی‌کنی
اسباب جمع داری و کاری نمی‌کنی

چوگان حکم در کف و گویی نمی‌زنی
باز ظفر به دست و شکاری نمی‌کنی

این خون که موج می‌زند اندر جگر تو را
در کار رنگ و بوی نگاری نمی‌کنی

مشکین از آن نشد دم خلقت که چون صبا
بر خاک کوی دوست گذاری نمی‌کنی

ترسم کز این چمن نبری آستین گل
کز گلشنش تحمل خاری نمی‌کنی

در آستین جان تو صد نافه مدرج است
وان را فدای طره یاری نمی‌کنی

ساغر لطیف و دلکش و می افکنی به خاک
و اندیشه از بلای خماری نمی‌کنی

حافظ برو که بندگی پادشاه وقت
گر جمله می‌کنند تو باری نمی‌کنی

  • بهرام بهرامی حصاری