s بایگانی مهر ۱۴۰۳ :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s

۲۶۹ مطلب در مهر ۱۴۰۳ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

غزل شمارهٔ ۳۸۸

از خامشی مپرس و ز گفتار عندلیب
صد غنچه و گل است به منقار عندلیب

دارم دلی به سینه ز داغ خیال دوست
طراح آشیانهٔ گلزار عندلیب

نامحرمی که از ادب عشق غافل است
دارد اهانت گل از انکسار عندلیب

بی‌یار، جای یار نشان قیامت است
با باغ در خزان نافتد کار عندلیب

دردسر تظلم الفت کجا برد
گر زبر بال هم ندهد بار عندلیب

از دور باش غیرت خوبان حذر کنید
گل خارها نشانده به آزار عندلیب

آیین دلبری به چه رنگش نشان دهند
شاخ گلی که نیست قفس‌وار عندلیب

بوی گلم برون چمن داغ می‌کند
از ناله‌های در پس دیوار عندلیب

من نیز بی‌هوس نیستم اما نداد عشق
پروانه را دماغ سر و کار عندلیب

شاید نصیب دردی از اهل وفا برم
بستم دل دو نیم به منقار عندلیب

بالین خواب گل همه رنگ شکسته بود
آه از ندامت پر بیکار عندلیب

بیدل، بهار عشرت عشاق ناله است
امسال نیز می‌گذرد، پار عندلیب

بیدل دهلوی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

غزل شمارهٔ ۳۳۴

همیشه سنگدلانند نامدار طرب
ز خنده نقش نگین را به هم نیاید لب

زبان حاسد و تمهید راستی غلط است
کجی به در نتوان برد از دم عقرب

سواد فقر اثر مایهٔ صفای دل است
چو صبح پاک‌نما چهره‌ای به دامن شب

به غیر عشق نداریم هیچ آیینی
گزیده‌ایم چو پروانه سوختن مذهب

هنر به اهل حسد می‌دهد نتیجهٔ عیب
ز جوهرست در ابروی تیغ چین غضب

هوس چگونه کند شوخی از دل قانع
به دامن گهر آسوده است موج طلب

به دشت عجز تحیر متاع قافله‌ایم
اگر بر آینه محمل کشیم، نیست عجب

چو چشمه زندگی ما به اشک موقوف است
دگر ز گریهٔ ما بی‌خودان مپرس سبب

بساط زلف شود چیده در دمیدن خط
به چاک سینهٔ صبح است چین دامن شب

جهان قلمرو اظهار بی‌نیازی‌هاست
کدام ذره که او نپست آفتاب نسب

سر از ره تو چسان واکشم که بی‌قدمت
رکاب با دل سنگین تهی کند قالب

ز بس که دشمن آسودگی‌ست طینت من
چو شعله می‌شکند رنگ؟ از شکستن تب

قدح‌پرستی از اسباب فارغ‌م دارد
کتاب دردسری شسته‌ام به آب غضب

به خامشی طلب از لعل یار کام امید
که بوسه رونده‌د تا به هم نیاری لب

به پیش جلوهٔ طاقت‌گداز او، بیدل
گزید جوهر آیینه پشت دست ادب

بیدل دهلوی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

غزل شمارهٔ ۳۲۰

تا چند به هر عیب و هنر طعنه‌زنی‌ها
سلاخ نه‌ای، شرمی از بن پوست‌کنی‌ها

چون سبحه در فن معبد، عبرت چه جنون است
ذکر حق و بر هم زدن و سرشکنی‌ها

چندان که دم دمدل، سر ریشه به خاک است
ذلت نبرد جاه ز تخمیر دنی‌ها

ما را به تماشای جهان دگر افکند
پرواز بلندی به قفس پرفکنی‌ها

الفت قفس زندگی پا به هواییم
باید چو نفس ساخت به غربت وطنی‌ها

صیت نگهت یاد خم زلف ندارد
ترکان خطایی چه کم‌اند از ختنی‌ها

جان کند عقیق از هوس لعل تو لیکن
دور است بدخشان ز تلاش یمنی‌ها

بی‌پردگی جوهر راز است تبسم
ای غنچه! مدر پیرهن گل بدنی‌ها

از شمع مگویید و ز پروانه مپرسید
داغ است دل از غیرت این سوختنی‌ها

جز خرده چه گیرد به لب بستهٔ بیدل
نامحرم خاصیت شیرین سخنی‌ها

بیدل دهلوی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

غزل شمارهٔ ۳۱۳

ای فدای جلوهٔ مستانه‌ات میخانه‌ها
گرد سرگردیدهٔ چشمت خط پیمانه‌ها

سوخت با هم برق بی‌پروایی عشق غیور
خواب چشم شمع و بالین پر پروانه‌ها

گردباد ایجاد کرد آخر به صحرای جنون
بر هوا پیچیدن موی سر دیوانه‌ها

راز عشق از دل برون افتاد و رسوایی کشید
شد پریشان گنج تا غافل شد از ویرانه‌ها

عاقبت در زلف خوبان جای آرایش نماند
تخته گردید از هجوم دل دکان شانه‌ها

تا رسد خوابی به فریاد دماغ ما چو شمع
تا سحر زین انجمن باید شنید افسانه‌ها

جوهر کین خنده می‌چیند به سیمای حسد
نیست بر هم خوردن شمشیر بی‌دندانه‌ها

تا طبیعت نیست مألوف، انجمن ویرانه است
ناقص افتد خوشه چون بی‌ربط بال دانه‌ها

خلق گرمی داشت، شرم چشم پرخاشی نبود
عرصهٔ شطرنج شد از بی‌دری این خانه‌ها

نا توانی قطع کن بیدل ز ابنای زمان
آشنای کس نگردند این حیا بیگانه‌ها

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

غزل شمارهٔ ۱۶۱

ساختم قانع دل از عافیت بیگانه را
برگ بیدی فرش کردم خانهٔ دیوانه را

مطلبم از می‌پرستی تر دماغی‌ها نبود
یک دو ساغر آب دادم، گریهٔ مستانه را

دل سپند گردش چشمی که یاد مستی‌ش
شعلهٔ جواله می‌سازد خط پیمانه را

التفات عشق آتش ریخت در بنیاد دل
سیل شد تردستی معمار این ویرانه را

تاکنم تمهید آغوشی، دل از جا رفته است
درگشودن شهپر پرواز بود این خانه را

عالمی را انفعال وضع بیکاری گداخت
ناخن سرخاری دل‌ها مگردان شانه را

هر سیندی گوش چندین بزم می‌مالد به هم
خوابناکان کاش از ما بشنوند افسانه را

حایل آن شمع یکتایی فضولی‌های تست
از نظر بردار چون مژگان پر پروانه را

آگهی گر ریشه‌پرداز جهانی می‌شود
سیر این مزرع یکی صد می‌نماید دانه را

حق زنار وفا، بیدل، نمی‌گردد ادا
تا سلیمانی نسازی سنگ این بتخانه را

بیدل دهلوی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

غزل شمارهٔ ۱۳۸

چنان پیچیده توفان سرشکم کوه و هامون را
که نقش پای هم گرداب شد فرهاد و مجنون را

جنون می‌جوشد از مدّ نگاه حیرتم، اما
به جوی رگ صدایت توان شنیدن موجهٔ خون را

چو سیمت نیست، خامش کن که صوتت بر اثر گردد
صداهای عجایب از ره سیم است قانون را

تبسم از لب او خط کشید، آخر به خون من
نپوشید از نزاکت پردهٔ این لفظ مضمون را

به هر جا می‌روم از حسرت آن شمع می‌سوزم
جهان آتش بود پروانهٔ از بزم بیرون را

درشتی‌ها گوارا می‌شود در عالم الفت
رگ سنگ ملامت رشتهٔ جان بود مجنون را

به خون می‌غلتم از اندیشهٔ ناز سیه مستی
که چشم شوق او در جام می حل کرد افیون را

دل داناست گر پرگار گردون مرکزی دارد
چو جوش می، سر خم، مغز می‌داند فلاطون را

چه سازد موی پیری با دل غفلت سرشت من
که بر آلودگی باطن تصرف نیست صابون را

مشو ز افتادگان غافل که آخر سایهٔ عاجز
به پهلو زیر دست خویش سازد کوه و هامون را

ز سرو و قمریان پیداست، بیدل، کاندرین گلشن
به سر خاکستر است از دور گردون طبع موزون را

 

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

غزل شمارهٔ ۹۹

اگر حیرت به این رنگ است دست و تیغ قاتل را
رگ با قوت می‌گردد روانی خون بسمل را

به این توفان ندانم در تمنای که می‌گریم
که سیل اشک من در قعر دریا راند ساحل را

مپرس از شوخی نشو و نمای تخم حرمانم
شراری داشتم پیش از دمیدن، سوخت حاصل را

خیال جذبهٔ افتادگان دست سودایت
به رنگ جاده دارد در کمند عجز منزل را

ز کلفت‌گر دلت شد غنچه، گلزارش تصور کن
که خرسندی به آسانی رساند کار مشکل را

لب اهل زبان نتوان به مهر خامشی بستن
قلم از سرمه خوردن کم نسازد نالهٔ دل را

عبارت محرمی بی‌حاصل از معنی نمی‌باشد
به لیلی چشم واکن، گر توانی دید محمل را

در آن محفل که حاجت می‌شود مضراب بیتابی
نواها در شکست رنگ استغناست سایل را

کف خونی که دارم تا چکیدن خاک می‌گردد
چه سان گیرم به این بی‌مایگی دامان قاتل را

بساط نیستی گرم است، کو شمع و چه پروانه
کف خاکستری در خود فرو برده‌ست محفل را

به بی‌ارامی است آسایش ذوق طلب بیدل
خوش آن رهرو که خار پای خود فهمید منزل را

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

 غزل شمارهٔ ۸۰

عشق اگر در جلوه آرد پرتو مقدور را
از گداز دل دهد روغن چراغ طور را

عشق چون گرم طلب سازد سر پرشور را
شعلهٔ افسرده پندارد چراغ طور را

بی‌نیازی بس که مشتاق لقای عجز بود
کرد خال روی دست خود سلیمان مور را

از فلک بی‌ناله کام دل نمی‌آید به دست
شهد خواهی، آتشی زن خانهٔ زنبور را

از شکست دل چه عشرتها که بر هم خورد و رفت
موی چینی شام جوشاند از سحر فغفور را

آرزومند ترا سیر گلستان آفت است
نکهت گل تیغ باشد، صاحب ناسور را

سوختن در هر صفت منظور عشق افتاده‌است
مشرب پروانه ز آتش نداند نور را

صاف و دردی نیست در خمخانهٔ تحقیق، لیک
دار بالا برد شور نشئهٔ منصور را

گردلی داری تو هم‌خون‌ساز و صاحب نشئه باش
می‌شدن مخصوص نبود دانهٔ انگور را

در طریق نفع خود کس نیست محتاج دلیل
بی‌عصا راه دهن معلوم باشد کور را

خوش‌نما نبود به پیری عرض‌انداز شباب
لاف گرمی سرد باشد نکهت کافور را

بر امید وصل مشکل نیست قطع زندگی
شوق منزل می‌کند نزدیک، راه دور را

نغمه همه در نشئه پیمایی قیامت می‌کند
موج می‌تار است بیدل، کاسهٔ طنبور را

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

غزل شمارهٔ ۶۹

خار غفلت می‌نشانی در ریاض دل چرا؟
می‌نمایی چشم حق‌بین را ره باطل چرا؟

مرغ لاهوتی چه محبوس طبایع مانده‌ای
شاهباز قدسی و بر جیفه‌ای مایل چرا؟

بحر توفان جوشی و پرواز شوخی موج تست
مانده‌ای افسرده و لب خشک چون ساحل چرا؟

چشم واکن! گلخن ناسوت مأوای تو نیست
بر کف خاکستر افسرده، بندی دل چرا؟

نیشی یأجوج، سدّ جسم در راه تو چیست
نیستی هاروت مردی در چه بابل چرا؟

غربت صحرای امکانت دوروزی بیش نیست
از وطن یکباره گشتی اینقدر غافل چرا؟

زین قفس تا آشیانت نیم‌پروازست و بس
بال همت برنمی‌افشانی ای بسمل چرا؟

قمری یک سرو باش و عندلیب یک چمن
می‌شوی پروانه‌گرد شمع هر محفل چرا؟

ابر اینجا می‌کند از کیسهٔ دریا کرم
ای توانگر! برنیاری حاجت سائل چرا؟

ناقهٔ وحشت متاعان دوش آزدی تست
چون شرر بر سنگ باید بستنت محمل چرا؟

خط سیرابی ندارد مسطر موج سراب
بیدل! این دلبستگی بر نقش آب و گل چرا؟

بیدل دهلوی

 

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

 غزل شمارهٔ ۶۴

شور جنون در قفسی با همه بیگانه برآ
یک دو نفس ناله شو و از دل دیوانه برآ

تاب و تب سبحه بهل، رشتهٔ زنار گسل
قطرهٔ می! جوش زن و بر خط پیمانه برآ

اشک کشد تا به کجا ساغر ناموس حیا
شیشه به بازار شکن، اندکی از خانه برآ

چون نفس از الفت دل پای تو فرسود به گل
ریشهٔ وحشت ثمری از قفس دانه برآ

چرخ کلید در دل وقف جهادت نکند
اره صفت‌گو دم تیغت همه دندانه برآ

نیست خرابات جنون عرصهٔ جولان فنون
لغزش مستانه خوش است، آبله پیمانه برآ

کرده فسون نفست، غرهٔ عشق و هوست
دود چراغی که نه‌ای از دل پروانه برآ

تا ز خودت نیست خبر در ته خاکست نظر
یک مژه بر خویش گشا، گنج زویرانه برآ

ما و من عالم دون، جمله فریب است و فسون
رو به در خواب زن از کلفت افسانه برآ

بیدل از افسونگری‌ات خرس و بز آدم نشود
چنگ به هر ریش مزن، از هوس شانه برآ

بیدل دهلوی

  • بهرام بهرامی حصاری