گویند مرا چو زاد مادر
پستان به دهان گرفتن آموخت
☂☂
شبها بر گاهواره ی من
بیدار نشست و خفتن آموخت
☂☂
دستم بگرفت و پا به پا برد
تا شیوه ی راه رفتن آموخت
☂☂
گویند مرا چو زاد مادر
پستان به دهان گرفتن آموخت
☂☂
شبها بر گاهواره ی من
بیدار نشست و خفتن آموخت
☂☂
دستم بگرفت و پا به پا برد
تا شیوه ی راه رفتن آموخت
☂☂
قصه شنیدم که بوالعلا به همه عمر
لحم نخورد و ذوات لحم نیازرد
☆☆☆
در مرض موت با اجازه دستور
خادم او جوجه ها به محضر او برد
☆☆☆
غزل شمارهٔ ۱۵۳ - غوغا میکنی
ای غنچه خندان چرا خون در دل ما میکنی
خاری به خود می بندی و ما را ز سر وا میکنی
☆♣☆
از تیر کجتابی تو آخر کمان شد قامتم
کاخت نگون باد ای فلک با ما چه بد تا میکنی
☆♣☆
ای شمع رقصان با نسیم آتش مزن پروانه را
با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا میکنی
☆♣☆
با چون منی نازک خیال ابرو کشیدن از ملال
زشت است ای وحشی غزال اما چه زیبا میکنی
☆♣☆
امروز ما بیچارگان امید فردائیش نیست
این دانی و با ما هنوز امروز و فردا میکنی
☆♣☆
ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن
در گوشه میخانه هم ما را تو پیدا میکنی
☆♣☆
ما شهریارا بلبلان دیدیم بر طرف چمن
شورافکن و شیرین سخن اما تو غوغا میکنی
آیینه چون شکست
قابی سیاه و خالی
از او به جای ماند
با یاد دل که آینه ای بود
در خود گریستم
بی آینه چگونه درین قاب زیستم
پیش از آنی که به یک شعله بسوزانمشان
باز هم گوش سپردم به صدای غمشان
♣☆☂
هر غزل گر چه خود از دردی و داغی می سوخت
دیدنی داشت ولی سوختن با همشان
♣☆☂
گفتی از خسته ترین حنجره ها می آمد
بغضشان شیونشان ضجه ی زیر و بمشان
♣☆☂
من با غزلی قانعم و با غزلی شاد
تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد
♥️♥️♥️
ویرانه نشینم من و بیت غزلم را
هرگز نفروشم به دو صد خانه ی آباد
♥️♥️♥️
من حسرت پرواز ندارم به دل آری
در من قفسی هست که می خواهدم آزاد
♥️♥️♥️
بیدار شو که راز جهان را نزیستی!
با عشق، گوشه های نهان را نزیستی!
فرصت کم است و همسفر رودخانه شو
ای قطره ای که شور روان را نزیستی!
هر بامداد تازگی از راه می رسد
در کهنگی خزیدی و «آن» را نزیستی!
از یاد برده روح تو عهد قدیم را
آفاق آیه های جوان را نزیستی!
در پرده ماند نغمه ی کیهانی سکوت
موسیقی نواحی جان را نزیستی!
دف می زنند دم به دم آغاز می شویم
این شور را و این ضربان را نزیستی!
آغاز شو، تمام ابد پیش روی توست
یک لمحه از سراب زمان را نزیستی!
قربان ولیئی
نقد این شعر:
بانـــــوی اساطیر غـــــزل های من اینست
صد طعنه به مجنون زده لیلای من اینست
❉
گفتم کــــه سرانجـــام بـــه دریـــا بزنم دل
هشدار دل! این بار ، که دریای من اینست
❉
من رود نیاسودنــم و بودن و تا وصــل
آسودگی ام نیست که معنای من اینست
❉
هر جا که تویی مرکز تصویر من آنجاست
صاحب نظرم علـــم مرایـــای من اینست
❉
گیرم که بهشتم به نمازی ندهد دست
قد قامتـی افراز کـه طوبای من اینست
❉
همراه تـــو تــــا نـاب ترین آب رسیدن
همواره عطشناکی رؤیای من اینست
❉
من در تو به شوق و تو در آفاق به حیرت
نایـــاب ترین فصل تماشــای من اینست
❉
دیوانه بـــه سودای پـــری از تو کبوتر
از قاف فرود آمده عنقای من اینست
❉
خــرداد تــــو و آذر من بگـــذر و بگـذار
امروز بجوشند که سودای من اینست
❉
دیــر است اگـــر نـــه ورق بعدی تقویم
کولاکم و برفم همه فردای من اینست
حسین منزوی
با منِ دردآشنا، ناآشنایی بیش از این؟
ای وفادار رقیبان، بی وفایی بیش از این؟
✔
گرم احساس منی، سرگرم یاد دیگران
من کجا از وصل خشنودم، جدایی بیش از این؟
✔
موجی و بر تکه سنگی خرد، سیلی می زنی
با به خاک افتادگان، زورآزمایی بیش از این؟
✔
زاهد دلسنگ را از گوشه ی محراب خود
ساکن میخانه کردی، دلربایی بیش از این؟
✔
پیش از این زنجیر صدها غم به پایم بسته بود
حال، تنها بنده ی عشقم، رهایی بیش از این؟
سجاد سامانی