قویی لب یک برکه به خود می نگریست!
قویی در آب، آب در قو می زیست!
این برکه همان است که روزی آن را
با خاطر یار رفته با باد گریست!
بهرام بهرامی
قویی لب یک برکه به خود می نگریست!
قویی در آب، آب در قو می زیست!
این برکه همان است که روزی آن را
با خاطر یار رفته با باد گریست!
بهرام بهرامی
شعر، زبان خاصی است که در آن عواطف، تفکرات و تجارب انسانی به گونهای عمیق و زیبا به تصویر کشیده میشود. یکی از شاعران بزرگ معاصر ایران که توانسته است این زبان را به بهترین شکل ممکن به کار گیرد، مهدی اخوان ثالث است. در میان آثار متعدد او، شعری با عنوان "جویبار لحظهها" جایگاهی ویژه دارد. این شعر که از لحاظ ساختار و معنا بسیار پیچیده و عمیق است، به بررسی مفاهیمی چون زندگی، مرگ، احساسات درونی و تضادهای انسانی پرداخته و نمایشی از تنشهای ذهنی انسانها در مواجهه با حقیقتهای پیچیدهی زندگی است.
از تهی سرشار،
جویبار لحظه ها جاریست.
♫
چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب، واندر آب بیند سنگ،
دوستان و دشمنان را می شناسم من.
♫
زندگی را دوست می دارم؛
مرگ را دشمن.
♫
وای، امّا با که باید گفتن این؟ من دوستی دارم
که به دشمن خواهم از او التجا بردن!
تفسیر این شعر:
این شعر از مهدی اخوان ثالث تصویری عمیق از تنشهای درونی انسانها و پیچیدگیهای زندگی و مرگ را به تصویر میکشد. در ابتدای شعر، اخوان از "تهی سرشار" صحبت میکند که به نوعی نمایانگر یک خلاء درونی است که در آن زمان به مثابه جویباری از لحظهها جاری میشود.
لحظه دیدار نزدیک است
*
باز من دیوانه ام، مستم
*
باز می لرزد، دلم، دستم
*
باز گویی در جهان دیگری هستم
*
های ! نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ!
*
های ! نپریشی صفای زلفکم را، دست!
*
آبرویم را نریزی، دل!
*
ای نخورده مست!
*
لحظه دیدار نزدیک است!
نقد شعر زیبای قاصدک: شعر “لحظه دیدار نزدیک است” از مهدی اخوان ثالث، با استفاده از زبان احساسی و تصاویری زنده، حس انتظار و هیجان را به خوبی منتقل میکند.
من نام کسی نخوانده ام الا تو
با هیچ کسی نمانده ام الا تو
عید آمد و من خانه تکانی کردم
از دل همه را تکانده ام الا تو
جلیل صفربیگی
از غیر تو بی نیاز کردند مرا
با عشق تو هم تراز کردند مرا
تا فاش شود فقط تو در قلب منی
جراحی قلب باز کردند مرا ...!
سعید بیابانکی
بر هر چه به غیر عشق پا بگذارید
دست دل خویش در حنا بگذارید
عاشق بشوید، مردم! عاشق بشوید
یک نام خوش از خویش به جا بگذارید
جلیل صفربیگی
روزی گفتی شبی کنم دل شادت!
وز بند غمان خود کنم آزادت!
دیدی که از آن روز چه شب ها بگذشت؟
و ز گفته ی خود هیچ نیامد یادت!
رباعی از سعدی
من بی می ناب زیستن نتوانم!
بی باده کشید بار تن نتوانم!
من بنده ی آن دمم که ساقی گوید:
یک جام دگر بگیر و من نتوانم!
حکیم عمر خیام
اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم
کسی که حرف دلش را نگفت من بودم
✿
دلم برای خودم تنگ می شود آری
همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم
✿
نشد جواب بگیرم سلام هایم را
هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم
✿
چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را ؟
اشاره ای کنم انگار کوهکن بودم
محمد علی بهمنی
مرغی دیدم نشسته بر باره ی طوس!
در پیش گرفته کله ی کیکاوس!
با کله همی می گفت: افسوس افسوس!
کو بانگ جرس ها و کجا ناله ی کوس!
رباعی از خیام نیشابوری