چون برکه ای در حسرت احساس ماهی در دلش.
گاهی تنم می سوزد از، حس سیاهی در دلش.
*
مانند پیچک آن قدر، دور خدا پیچیده ام
حس می کنم جا می شوم، من نیز گاهی در دلش.
*
با عشق پروانه شدن من صبر کردم پیله را
گل گرچه می بیند مرا مثل گناهی در دلش
*
مانند آدم برفی از خورشید می ترسم ولی
گاهی کبوتر نیز دارد تیره چاهی در دلش.
*
زنبورم و در دام تار عنکبوت افتاده ام
یک قطره اشک از ابر می خواهم و راهی در دلش
*
شوق رهایی داری از اخم مترسک ها نترس
دارد به جای جربزه، یک مشت کاهی در دلش.
*
بهرام باید از قطار رستگاری جا نماند
چون دارد این چرخ و فلک، امید واهی در دلش.
بهرام بهرامی