s شعر در مورد قطار :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر در مورد قطار» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

در این شطرنج بی قانون! همه شاهان مرموزند!

کجا؟ کی؟ مهره های جای خود نشناس پیروزند؟

به بالا می رود جنگل، زمانی که درختانش

وجود خویش را در جسم همدیگر نمی دوزند!

قطارش را نمی سازند و از آینده می گویند،

که این چرخ و فلک بازان، فقط در فکر امروزند.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

چون برکه ای در حسرت احساس ماهی در دلش.

گاهی تنم می سوزد از، حس سیاهی در دلش.

 *

مانند پیچک آن قدر، دور خدا پیچیده ام

حس می کنم جا می شوم، من نیز گاهی در دلش.

 *

با عشق پروانه شدن من صبر کردم پیله را

گل گرچه می بیند مرا مثل گناهی در دلش

 *

مانند آدم برفی از خورشید می ترسم ولی

گاهی کبوتر نیز دارد تیره چاهی در دلش.

 *

زنبورم و در دام تار عنکبوت افتاده ام

یک قطره اشک از ابر می خواهم و راهی در دلش

 *

شوق رهایی داری از اخم مترسک ها نترس

دارد به جای جربزه، یک مشت کاهی در دلش.

 *

بهرام باید از قطار رستگاری جا نماند

چون دارد این چرخ و فلک، امید واهی در دلش.

بهرام بهرامی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

 اینجا همین جایم، به فکر باغ و گل دیدن نباش.

من کوهم و در کاهدان، دنبال یک سوزن نباش.

 *

یا کار لازم را بکن، یا فکر کاری را نکن

همدرد آدم نیستی، همدست اهریمن نباش.

 *

من چشمه ی شعرم تو هم آتشفشان شهوتی

راضی به مرگت نیستم، راضی به مرگ من نباش.

 *

 روی قطار عافیت، کوه عظیمی ریخته

دل خوش به این که کوه بالا می کشد دامن نباش.

 *

دل خوش به این که باز دهقان فداکاری کند

آتش به پیراهن، مسیر بسته را روشن نباش.

 *

آن که نشانی خدا را اشتباهی می دهد

از این که تنها به همین، راضی شود ایمن نباش.

 *

با ترس واهی و امیدی که به تو مربوط نیست

ای مدعی حق، پل و لولوی این خرمن نباش.

 *

در این جهان فکر حریم فکر مردم، آن جهان

پتکی که می کوبد سرش را بر سر آهن نباش.

 *

گر دوست داری پرچمت، بر قله ها باشد فقط

در راه آن که می رود، تا قله ها، بهمن نباش.

 *

هر دانه ای باید خودش، راه شکفتن را رود

کار خودت را کن شریک جرم اهریمن نباش.

بهرام بهرامی حصاری

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

اسب سفید آمد و بر آن سوار نیست.

شهزاده ی امید میان غبار نیست.

 *

به قوی عشق، برکه ی قالی دخترک

محتاج هست ولی چشم انتظار نیست.

 *

آنقدر طول قطار زمستان بلند شد

دیگر گلی با خبر از نو بهار نیست.

 *

امروز لطف به نا اهل کرده باغبان

فردا کلاغ هست و به باغش چنار نیست.

 *

صندوق پیله پر از گنج رهایی است.

بازی فکری عاشق قمار نیست.

 *

زرّاد خانه داشت و به دنبال گنج بود!

گاهی تلاش چیزی به جز انتحار نیست.

بهرام بهرامی حصاری

  • بهرام بهرامی حصاری