مگر چه ریخته ای در پیاله ی هوشم
که عقل و دین شده چون قصه ها فراموشم
✔
تو از مساحت پیراهنم بزرگ تری
ببین نیامده سر رفته ای از آغوشم
✔
چه ریختی سر شب در چراغ الکلی ام
که نیمه روشنم از دور و نیمه خاموشم
✔
همین خوش است همین حال خواب و بیداری
همین بس است که نوشیده ام ... نمی نوشم
✔
خدا کند نپرد مستی ام چو شیشه ی می
معاشران بفشارید پنبه در گوشم
✔
شبیه بار امانت که بار سنگینی است
سر تو بار گرانی است مانده بر دوشم ...
سعید بیابانکی