برادر! خــون تو از سینه ی من می زند بیرون
بمان در خانه ات ، جلاد گردن می زند بیرون
✔✔
سپر برداشتن را گازِ اشک آور نمی فهمد
زِرِه سودی ندارد ، تیر از تن می زند بیرون
✔✔
برادر! خــون تو از سینه ی من می زند بیرون
بمان در خانه ات ، جلاد گردن می زند بیرون
✔✔
سپر برداشتن را گازِ اشک آور نمی فهمد
زِرِه سودی ندارد ، تیر از تن می زند بیرون
✔✔
نقد کوتاه : این غزل مهدی فرجی شعری عاشقانه، مفهومی و فلسفی است. از بیت اول تا بیت آخر در مورد عشق، یار، زندگی و موقعیت های آن صحبت می کند. مضمون غزل دوری و جفای یار و بدعهدی روزگار است....
کسی مسافرِ این آخرین قطار نشد!
کسی که راه بیندازمش سوار نشد!
✍✔✍
چقدر گل که به گلدان خالی ام نشکفت
چقدر بی تو زمستان شد و بهار نشد!
✍✔✍
من و تو پای درختان چه قدر ننشستیم!
چه قلبها که نکندیم و یادگار نشد!
✍✔✍
چه روزها که بدون تو سالها شد و رفت
چه لحظه ها که نماندیم و ماندگار نشد!
✍✔✍
همیشه من سرِ راهِ تو بودم و هر بار
کنار آمدم و آمدم کنار، نشد!
✍✔✍
قرار شد که بیایی قرار من باشی
دوباره زیر قرارت زدی؟! قرار نشد!
✍✔✍
غزلی عاشقانه، فلسفی و مفهومی از مهدی فرجی!
زمستان، فصلی که با سرمایش تنفس ما را خوابانده و با برفهای پوشیده از سفیدی، دنیایی جدید را برایمان خلق میکند. در شعر، زمستان و برف به عنوان نمادهایی از تنهایی، زیبایی و گذر زمان شناخته میشوند. از همهی این نمادها، "آدم برفی" به عنوان یک تصویر شگفتانگیز و عمیق، به شعرمان جذابیت و اعماق جدیدی افزوده است.
آدم برفی، آن شخصیتی خیالی ولی همواره حاضر در دنیای شعر است، که به تنهایی و زیبایی زمستان اشاره دارد. او در شعر به عنوان نمادی از تازگی و بیآلایشی، اما همچنین به عنوان نمادی از انزوا و غمگینی نمایان میشود. شاعران معاصر، با استفاده از آدم برفی، داستانها و احساساتی را با تمام زیبایی و عمق به تصویر میکشند که بیانگر حالات زندگی و انسانیت است.
شعر آدم برفی 1:
دختر به حیاط خانه زل زد با ذوق
از پنجره، با خیال آدم برفی!
❉
با حسرت برف بازی و آزادی
می گفت : که خوش به حال آدم برفی!
❉
ترسید که سرما بخورد بیچاره!
می سوخت دلش به حال آدم برفی!
❉
تا مادر او کمی از او غافل شد
با زمزمه ی وصال آدم برفی!
❉
رفت و بغلش کرد و به خانه آورد
از دلهره ی زوال آدم برفی!
❉
آن را جلوی شعله ی شومینه نشاند!
برداشت کلاه و شال آدم برفی!
❉
می گفت : عزیزم دگر این جا گرم است
جای تو به نزد خاله! آدم برفی!
❉
دیگر هم از آن کلاغ بدجنس نترس
یک بوسه پراند، مال آدم برفی!
❉
این قصه ی عشق ماست، که در آن هستیم
تو دختر و من مثال آدم برفی.
(شعر از بهرام بهرامی)
❉❉❉❉❉❉❉❉❉❉❉❉❉❉❉❉❉❉❉
شعر آدم برفی 2:
آفتاب است و پر از واهمه آدم برفی
می کند با خودش این زمزمه آدم برفی :
❉
من نمی خواهم از این خلوت خود دور شوم!
دوست دارم که بمانم همه آدم برفی.
❉
بر سر کاج به او گفت کلاغی زیرک:
بس کن این ناله و این همهمه آدم برفی!
❉
من و تو هر دو در این کوچ مهاجر هستیم.
و کسی نیست جدا از رمه، آدم برفی!
❉
گفت : من دوست ندارم بشوم چشمه و رود!
ماند باید به دو صد دمدمه آدم برفی!
❉
دوست دارم که زمستان ابدی باشد و من
زنده باشم و در آن خاتمه آدم برفی.
❉
آن جهان دیده به او از سر دلسوزی گفت:
نشوی تبرئه در محکمه آدم برفی!
❉
(بنشین بر لب جوی و گذر عمر بببین)
و ببین عاقبت این همه آدم برفی!
(شعر از بهرام بهرامی)
❉❉❉❉❉❉❉❉❉❉❉❉❉❉❉❉❉❉❉