s حامد عسکری :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s

۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حامد عسکری» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

حامد عسکری

بیوگرافی حامد عسکری

حامد عسکری، متولد ۱۰ خرداد ۱۳۶۱ در بم، یکی از چهره‌های شناخته‌شده در عرصه شعر، ترانه‌سرایی و مجری‌گری است. او با تحصیلاتی در رشته حقوق قضایی از دانشگاه تهران شمال و همچنین تحصیلات حوزوی در پایه لمعتین، به عنوان یک شخصیت فرهنگی و هنری در جامعه شناخته می‌شود. پدر او معلم بود و از آنجا که خود نیز به شعر و ادبیات علاقه‌مند بود، این زمینه فرهنگی در خانواده‌اش تأثیر زیادی بر او گذاشت.

حامد عسکری شاعر غزل سرای معاصر، پس از پایان دوره سوم راهنمایی، به حوزه علمیه رفت و به تحصیل در این زمینه مشغول شد.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

لبخند زدن معجزه ی لب رطبی هاست!

دنیا به خدا تشنه ی گیلاس لبی هاست!

❀ ✿ ❀

یک شاخه گل سرخ در آغوش گرفتن

این اوج تمنای قوطی ها حلبی هاست!

❀ ✿ ❀ 

تشبیه شما به غزل و ماه و ستاره

 همسایه ببخشید اگر بی ادبی هاست!

❀ ✿ ❀ 

ناخن بجوی بغض کنی قهوه بنوشی

این عادت هر روزه ی آدم عصبی هاست!

❀ ✿ ❀ 

گفتی غزلت تازه شده! دست خودم نیست!

از لطف خرامیدن چادر عربی هاست!

❀ ✿ ❀

 

غزلی پست مدرن از شاعر معاصر: حامد عسکری

 

نقد این شعر

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

هر بار خواست چای بریزد نمانده ای!

 رفتی و باز هم به سکوتش نشانده ای!

 ♣☃♣

تنها دلش خوش است به اینکه یکی دوبار

 رفتی و باز هم به سکوتش نشانده ای!

 ♣☃♣

حالا صدای او به خودش هم نمی رسد

 از بس که بغض توی گلویش چپانده ای!

 ♣☃♣

دیشب تمام شهر پر از جوجه فنچ بود

 گفتند باز روسری ات را تکانده ای!

♣☃♣ 

خواهند مرد بعد تماشای رقص تو

 مشتی نهنگ که لب ساحل کشانده ای!

♣☃♣ 

بدبخت من فلک زده من بدبیار من

 امروز عصر چای ندارم تو مانده ای!

♣☃♣

غزلی عاشقانه و امروزی از شاعر معاصر: حامد عسکری

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

نبودی در دلم انگار طوفان شد، چه طوفانی!

دو پلکم زخمی از شلاق باران شد، چه بارانی!

 ☂☆☂

صدایت کردم و سیبی به کف با دامنی آبی

وزیدی بر لب ایوان و، ایوان شد چه ایوانی!

  ☂☆☂

نبودی بغض کردم... حرف ها را... خودخوری کردم

دلم ارگ است و ارگ از خشت... ویران شد، چه ویرانی!

  ☂☆☂

گوزنی پیر بر مهمان سرای خانه ی خانی

بر لطف سرپُری تک لول مهمان شد، چه مهمانی!

  ☂☆☂

یکی مثل من بدبخت در دام نگاه تو

یکی در تنگی آغوش زندان شد، چه زندانی!

  ☂☆☂

هلا ای پایتخت پیر، تای دسته دارت کو؟

بگیرد دست من را آه، "طهران" شد چه "تهرانی"!

  ☂☆☂

پس از یوسف تمام مصریان گفتند: عجب مصری

بماند گریه هم سوغات کنعان شد، چه کنعانی!

  ☂☆☂

من از "سهراب" بودن زخم خوردن قسمتم بوده

برو "گرد آفریدم" فصل پایان شد، چه پایانی!

 ☂☆☂

 

غزلی عاشقانه و اجتماعی از شاعر توانمند معاصر حامد عسکری

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

برای سوخته‌دل بستر و مزار یکی‌ست!

تمشک ترش لب و تُنگ زهرمار یکی‌ست!

 ✍✔✍

تفاوتی نکند اشک و بغض و هق‌هق ما

مسیر چشمه و سیلاب و آبشار یکی‌ست!

 ✍✔✍

هنوز گرده‌ی سهراب سرخ مثل عقیق

هنوز رسم پدرسوز روزگار یکی‌ست!

 ✍✔✍

هنوز طعنه به جان می‌خرد زلیخا و

هنوز بر در کنعان امیدوار یکی‌ست!

 ✍✔✍

هزار بار دلم سوخت در غمی مبهم

دلیل سوختنش هر هزار بار یکی‌ست!

 ✍✔✍

حرام باشد اگر بی وضو بغل گیرم

که قوس پیکره‌ی برنو و دوتار یکی‌ست!

 ✍✔✍

شبی ترنج به بر می‌کشد شبی حلاج

شکایت از که کنیم ای رفیق! دار یکی‌ست!

 ✍✔✍

دو مصرع‌اند، دو ابرو، شکسته نستعلیق

میان هر غزلی بیت شاهکار یکی‌ست!

 ✍✔✍

به دست آنکه نوازش شدیم تیغ افتاد

دلیل خون‌جگریِ من و انار یکی‌ست!

 ✍✔✍

به دشنه‌کاریِ قلبم برس! ادامه بده!

خدای هر دوی ما انتهای کار یکی‌ست!

 ✍✔✍

غزلی ناب و دلنشین از حامد عسکری

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

هرچه با تنهایی من آشنا تر می شوی!

دیرتر سر میزنی و بی وفا تر می شوی!

 ✔✗✔

هرچه از این روزهای آشنایی بگذرد

من پریشان تر، تو هم بی اعتناتر می شوی!

  ✔✗✔

من که خرد و خاکشیرم! این تویی که هر بهار

سبزتر می بالی و بالا بلاتر می شوی!

  ✔✗✔

مثل بیدی زلف ها را ریختی بر شانه ها

گاه وقتی در قفس باشی رهاتر می شوی!

  ✔✗✔

عشق قلیانی ست با طعم خوش نعنا دوسیب

می کشی آزاد باشی، مبتلاتر می شوی!

  ✔✗✔

یا سراغ من می آیی چتر و بارانی بیار

یا به دیدار من ابری نیا... تر می شوی!

 ✔✗✔

غزلی عاشقانه و ناب از شاعر نامدار معاصر: حامد عسکری

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

از درد ترک خورده و از زخم کبودیم!

کوهیم و تماشاگر رقصیدن رودیم!

 ✔✔✔

او می رود و هر قدمش لاله و نسرین

ما سنگ تر از قبل همانیم که بودیم!

 ✔✔✔

ما شهرتمان بسته به این است بسوزیم

با داغ عزیزیم که خاکستر عودیم!

 ✔✔✔

تن رعشه گرفتیم که با غیر نشسته ست

از غیرتمان بود، نوشتند حسودیم!

 ✔✔✔

جو گندمی از داغ غمش تار به تاریم

در حسرت پیراهن او پود به پودیم!

 ✔✔✔

پیگیر پریشانی ما دیر به دیر است

دلتنگ به یک خنده ی او زود به زودیم!

 ✔✔✔

بر سقف اگر رستن قندیل فراز است

ما نیز همانیم، فرازیم و فرودیم!

 ✔✔✔

یک روز میاید و بماند که چه دیر است

روزی که نفهمد که چه گفتیم و که بودیم!

 ✔✔✔

بعد از تو اگر هم کسی آمد به سراغم

آمد ببرد آنچه ز تو تازه سرودیم!

غزلی با مضمون فلسفی از غزل سرای خوب معاصر : حامد عسکری

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

به قفس سوخته گیریم که پر هم بدهند!

ببرند از وسط باغ گذر هم بدهند!

 

حاصل این همه سال انس گرفتن به قفس

تلخ کامی ست اگر شهد و شکر هم بدهند!

 

قصه ی غصه ی یعقوب همین بود که کاش

بادها عطر که دادند... خبر هم بدهند!

 

ما که هی زخم زبان از کس و ناکس خوردیم

چه تفاوت که به ما زخم تبر هم بدهند!

 

قوت ما لقمه ی نانی ست که خشک است و زمخت

بنویسید به ما خون جگر هم بدهند!

 

دوست که دلخوشی ام بود فقط خنجر زد

دشمنان را بسپارید که مرهم بدهند!

 

خسته ام مثل یتیمی که از او فرفره ای

بستانند و به او فحش پدر هم بدهند!

غزلی زیبا از شاعر نامدار معاصر حامد عسکری

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

شانه ات را دیر آوردی سرم را باد برد!

خشت خشت و آجر آجر، پیکرم را باد برد!

 ✔

من بلوطی پیر بودم پای یک کوه بلند

نیمم آتش سوخت، نیم دیگرم را باد برد!

 ✔

از غزل هایم فقط خاکستری مانده به جا

بیت های روشن و شعله ورم را باد برد!

 ✔

با همین نیمه، همین معمولی ساده بساز

دیر کردی نیمه ی عاشقترم را باد برد!

 ✔

بال کوبیدم قفس را بشکنم عمرم گذشت

وا نشد بدتر از آن بال و پرم را باد برد!

یکی از بهترین غزل های شاعر معاصر : حامد عسکری

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

با من برنو به دوش یاغی مشروطه خواه

عشق کاری کرده که تبریز می سوزد در آه

 

بعدها تاریخ می گوید که چشمانت چه کرد؟

با من تنها تر از ستارخان بی سپاه

 

موی من مانند یال اسب مغرورم سپید

روزگار من شبیه کتری چوپان سیاه

 

هر کسی بعد از تو من را دید گفت از رعد و برق

کنده ی پیر بلوطی سوخت نه یک مشت کاه

 

کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود

یک نفر باید زلیخا را بیاندازد به چاه

 

آدمیزادست و عشق و دل به هر کاری زدن

آدم است و سیب خوردن، آدم است و اشتباه

 

سوختم دیدم قدیمی ها چه زیبا گفته اند

"دانه ی فلفل سیاه و خال مهرویان سیاه"

غزلی زیبا و دلنشین از حامد عسکری

  • بهرام بهرامی حصاری