شعر «از خدا صدا نمی رسد» اثر فریدون مشیری، یکی از عمیقترین و تأثیرگذارترین آثار اوست که در آن، شاعر با نگاهی دردناک به وضعیت بشر و زمین، به ستارهها و آسمان فراخوان میدهد. در این شعر، مشیری با زبانی پر از احساس و تصویرسازیهای زیبا، به ظلمت و تباهی حاکم بر زمین اشاره میکند و در عین حال، ناامیدی و غم عمیق انسانها را به تصویر میکشد. او با استفاده از نماد ستاره، به ما یادآوری میکند که در میان زیباییهای آسمان، واقعیتهای تلخ زندگی بشر وجود دارد که نیاز به توجه و همدلی دارد. این شعر، ترکیبی از عشق، درد و آرزوهای ناپیداست و خواننده را به تفکر درباره وضعیت انسانی و اجتماعی وامیدارد. در ادامه، با هم به خواندن این شعر میپردازیم که به وضوح صدای ناله و فریاد انسان معاصر را در دل خود دارد.
ای ستاره ها که از جهان دور
چشمتان به چشم بی فروغ ماست
نامی از زمین و از بشر شنیده اید؟
درمیان آبی زلال آسمان
موج دود و خون و آتشی ندیده اید؟
این غبار محنتی که در دل فضاست
این دیار وحشتی که در فضا رهاست
این سرای ظلمتی که آشیان ماست
در پی تباهی شماست
گوشتان اگر به ناله ی من آشناست
از سفینه ای که می رود به سوی ماه
از مسافری که میرسد ز گرد راه
از زمین فتنه گر حذر کنید
پای این بشر اگربه آسمان رسد
روزگارتان چو روزگار ما سیاست!
ای ستاره ای که پیش دیده ی منی
باورت نمیشود که در زمین
هرکجا به هر که میرسی
خنجری میان مشت خود نهفته است
پشت هر شکوفه تبسمی
خار جانگزای حیله ای شکفته است
آنکه با تو میزند صلای مهر
جز به فکر غارت دل تو نیست
گر چراغ روشنی به راه توست
چشم گرگ جاودان گرسنه ای است!
ای ستاره ما سلام مان بهانه است
عشقمان دروغ جاودانه است
در زمین زبان حق بریده اند
حق زبان تازیانه است
وانکه با تو صادقانه درد دل کند
های های گریه شبانه است!
ای ستاره باورت نمی شود
درمیان باغ بی ترانه زمین
ساقه های سبز آشتی شکسته است
لاله های سرخ دوستی فسرده است
غنچه های نورس امید
لب به خنده وانکرده مرده است
پرچم بلند سرو راستی
سر به خاک غم سپرده است!
ای ستاره باورت نمیشود
آن سپیده دم که با صفا و ناز
در فضای بی کرانه می دمید
دیگراز زمین رمیده است
این سپیده ها سپیده نیست
رنگ چهره زمین پریده است
آن شقایق شفق که می شکفت
عصر ها میان موج نور
دامن از زمین کشیده است
سرخی و کبودی افق
قلب مردم به خاک و خون تپیده است
دود و آتش به آسمان رسیده است
ابرهای روشنی که چون حریر
بسترعروس ماه بود
پینه های داغ های کهنه است!
ای ستاره ای ستاره غریب
از بشر مگوی و از زمین مپرس
زیر نعره گلوله های آتشین
از صفای گونه های آتشین مپرس
زیر سیلی شکنجه های دردناک
از زوال چهره های نازنین مپرس
پیش چشم کودکان بی پناه
از نگاه مادران شرمگین مپرس
در جهنمی که از جهان جداست
در جهنمی که پیش دیده خداست
از لهیب کوره ها و کوه نعش ها
از غریو زنده ها میان شعله ها
بیش از این مپرس!
بیش از این مپرس!
ای ستاره ای ستاره ی غریب
ما اگر ز خاطر خدا نرفته ایم
پس چرا به داد ما نمی رسد؟
ما صدای گریه مان به آسمان رسید
از خدا چرا صدا نمیرسد؟
بگذریم ازین ترانه های درد
بگذریم ازین فسانه های تلخ
بگذر از من ای ستاره شب گذشت
قصه سیاه مردم زمین
بسته راه خواب ناز تو
می گریزد از فغان سرد من
گوش از ترانه بی نیاز تو
ای که دست من به دامنت نمی رسد
اشک من به دامن تو میچکد
با نسیم دلکش سحر
چشم خسته تو بسته میشود
بی تو در حصار این شب سیاه
عقده های گریه ی شبانه ام
بر گلو شکسته میشود.
اشعار فریدون مشیری