نقره نعل بالاخره موفق شده بود که با یک گورخر از گله ی خودش دوستی برقرار کند. کسی که از بلوف های او در مورد آینده ی درخشان خودش ناراحت نمی شد. اسم آن گورخر کاکوتی بود. کاکوتی؛ گورخری ساده لوح ولی در عین حال دوست دار پیشرفت از طریق افراد دیگر بود. چون نمی توانست با بزرگان رابطه برقرار کند چاره ای نداشت جز این که از طریق افرادی که احتمال دارد که در آینده اعتبار و شهرتی کسب کنند خودش را به جایی برساند. در واقع کاکوتی یک گورخر ماده ی ترشیده بود که هیچ گورخر نری حاضر به جفت شدن با او نبود. او ماده گورخر زشتی هم نبود. فقط بهره ای از زیبایی نداشت. اندام زیبایی هم نداشت و در معاشرت ها هم خیلی خوش صحبت نبود. در مجموع چیزی برای جذابیت در وجود کاکوتی وجود نداشت که نرها مشتاق وصلت با او باشند. از وصلت با نرهای رده پایین و معمولی هم خودداری می کرد چون فکر می کرد که لایق این است که یک گورخر رده بالای گله با او وصلت کند. به همین خاطر با اینکه سنش بالا رفته بود همچنان مجرد و تنها مانده بود.
در وهله ی اول نقره نعل بعد از این که از طرف آن چهار حیوان و بعد گراز حسابی تحقیر شده بود به راه افتاده بود و حدود صد متر جلوتر کاکوتی را دیده بود که در حال چریدن در بین درختان انجیر است. نقره نعل او را بارها در گله دیده بود و رغبتی برای نزدیک شدن به او در خودش حس نکرده بود. ولی انگار حالا دلش خیلی این را می خواست که با او آشنا شود و با هم صحبت کنند.
نقره نعل خودش را به کاکوتی نزدیک کرد و گفت : تو اسمت کاکوتیه نه؟
کاکوتی سر بلند کرد و با دیدن نقره نعل گفت: آره. من هم تورو می شناسم. اسمت نقره نعله.
نقره نعل گفت: تو باید افتخار کنی با من صحبت می کنی.
کاکوتی تعجب کرد و گفت: چرا باید افتخار کنم؟
نقره نعل گفت: خب، تو هنوز نمی دونی. ولی بد نیست بدونی که من به زودی برای خودم کسی تو این جنگل میشم. ایده هایی دارم که به زودی به همه اعلام میکنم و خواهی دید که چطوری همه از من به عنوان یک قهرمان یاد می کنن.
کاکوتی از روی خوش باوری پرسید: واقعاً؟ چه ایده هایی؟
نقره نعل گفت: تو توقع داری الان ایده هامو با تو در میون بذارم؟ هیچوقت اینقدر ساده لوح نباش کاکوتی! ایده ها رو باید مخفی کرد.
کاکوتی چیزی نگفت و به خوردن علف ادامه داد.
بعد از یک سکوت طولانی نقره نعل گفت: فقط تا همین اندازه باید بهت بگم که تنها راه موفقیت من و تو اینه که به چشم خونی نزدیک بشیم.
نقره نعل دوباره گفت: دوست داری با هم دیگه ایده های من و اجرا کنیم؟
کاکوتی سر بلند کرد و با خوشحالی گفت: آره. خیلی دوست دارم.
نقره نعل از روی شیطنت لبخندی به کاکوتی زد. انگار در و تخته با هم جور شده بودند. هم نقره نعل هم کاکوتی؛ به خاطر بزرگی و جاه طلبی بنای دوستی و رفاقت را با هم گذاشتند. هر دو هم محتاط بودند. نقره نعل به این فکر می کرد که از کاکوتی استفاده کند و صاحب موقعیت و بزرگی در جنگل بشود و بعد یک جوری کاکوتی را از سرش وا کند. کاکوتی هم مراقب بود ببیند که آیا نقره نعل واقعاً می تواند خودش را بالا بکشد یا نه؟ اگر بتواند موقعیت و اسم و رسمی برای خودش دست و پا کند؛ آن وقت کاکوتی به این نتیجه می رسد که همسر رویاهایش را پیدا کرده است!
نقره نعل گفت : من ایده های زیادی تو سرم دارم. ولی نمیدونم باید چیکار کنم.
کاکوتی با تعجب پرسید: مگه میشه؟ معمولاً کسایی بلاتکلیف میشن که ایده ای نداشته باشن.
نقره نعل گفت: حق با توئه. من فقط... من فقط کمی دو دلم.
کاکوتی کم کم داشت امیدوار می شد که نقره نعل می تواند همسر مناسبی برای او باشد. یک آن فکر کرد باید به او کمک کند. باید او را به جلو هل بدهد.
گفت : خب علت این دو دلی چیه؟
نقره نعل به فکر عمیقی فرو رفت. با اینکه کاکوتی را در حد و اندازه ی خودش نمی دید ولی تا به حال بهترین پیشرفتی که در پیدا کردن یک دوست کرده بود همین آشنایی با کاکوتی بود.
ناگهان نقره نعل گفت: میدونی کاکوتی؟ من تو زمانبندی گیر کردم. نمی دونم کاری که باید بکنم وقتش کیه!
کاکوتی هم گفت : شاید بهتره به این فکر کنی که اگه زودتر دست به کار نشی ممکنه بعداً پشیمون بشی.
نقره نعل جواب داد: نمیدونم.
کاکوتی گفت : اگه کاری که تو ذهنته رو انجام بدی ممکنه که بعداً پشیمون بشی؟ منظورم اینه که آیا با انجام دادن این کار پشیمون میشی یا با انجام ندادنش؟
نقره نعل به کاکوتی خیره نگاه کرد. حرفی که کاکوتی زد خیلی به او کمک کرد.
*
- ۰۳/۰۴/۳۱