فصل چهارم : باج بزرگ
چشم خونی تصمیم داشت که نصف گله اش را برای کشتن شیبا و دوستانش و حتی آن گاومیش هایی که به او خیانت کرده بودند اعزام کند. گوش چروکین به شدت او را از این افکار نهی می کرد و می گفت که این یک خودکشی بزرگ است و تو داری با دست خودت از روی لجبازی بچگانه گله ات را از دست می دهی.
چشم خونی می گفت که نباید دست روی دست گذاشت تا شیبا سلطان جنگل بشود. بوفالو هم در جوابش می گفت که اگر کارهای احمقانه بکنی خودت باعث می شوی که این اتفاق زودتر بیفتد. اتفاقی که شاید اصلاً هیچ وقت نیفتد.
چشم خونی به گوش چروکین گفت: تو هیچ احساس خطر نمی کنی؟
گوش چروکین گفت: خیلی. ولی توقع نداشته باش که از تصمیمات عجولانه ی تو پیروی کنم.
چشم خونی کمی آرام شد و گفت: باشه. قول میدم که از این لحظه به بعد آرامشم رو حفظ کنم. ولی باید فوراً کاری انجام بدیم. دیگه از من نخواه که صبر کنم. میتونی ازم بخوای که آروم باشم. ولی نمی تونی ازم صبر و دست روی دست گذاشتن بخوای.
گوش چروکین گفت: درکت می کنم. باشه. از این لحظه تو دیگه پرخاش و عجله نکن. در عوض من هم قول میدم که هر کاری که تونستیم بکنیم.
چشم خونی گفت: باید قول بدی هر کاری بکنی. منظورم اینه که دیگه باید هر کاری که لازمه بکنیم. متوجه منظورم میشی بوفالو؟
گوش چروکین گفت: آره. درکت میکنم. دیگه از انجام هیچ کاری مضایقه نمی کنیم. این قائله باید فوراً تموم بشه. حتی به قیمت زیر پا گذاتشن اصول اخلاقیمون.
چشم خونی با شنیدن این حرف بوفالو خوشحال شد و گفت: همینو میخواستم بشنوم.
یک روز بعد
چشم خونی از بوفالو پرسید: چیزی به ذهنت نرسید؟
گوش چروکین گفت: نمیدونم. شاید چیزی که من بهش فکر می کنم خیلی جالب نباشه.
چشم خونی گفت: تو این شرایط هر فکری که به سرت میزنه مهمه. شاید همون یک ایده ی خوب باشه. حالا بگو ببینم چی تو سرته؟
گوش چروکین کمی مکث کرد و بعد که تمرکز پیدا کرد گفت: ما باید از در دوستی با شیبا وارد بشیم. از قدیم گفتن که دوستانت رو نزدیکت نگه دار، دشمنانت رو نزدیکتر!
چشم خونی بی اختیار پوزخندی زد و گفت: از در دوستی! هه! زهی خیال باطل!
گوش چروکین گفت: قرار شد که منطقی و واقع بین باشی چشم خونی . وقتی که شیبا داره به قدرت میرسه نباید دیگه فکرای احمقانه بکنی.
چشم خونی گفت: حالا منظورت چیه؟ میگی بریم جلوی شیبا تعظیم کنیم و بعد بگیم به ما امر و نهی کنه؟
گوش چروکین که کمی عصبی شده بود گفت: منظورم این نبود گاومیش!
چشم خونی پرسید: پس بگو دقیقاً منظورت چیه بوفالو؟
گوش چروکین گفت: باید بهش پیشنهاد بدیم که کمکش می کنیم رئیس گله شون بشه. باید اینطوری فریبش بدیم. شاید اون فقط ریاست و بزرگی می خواد؟ شاید اگه بدونه که میتونه رئیس گله ی غزال ها بشه دست از این کارا برداره.
چشم خونی به فکر فرو رفت و بعد از کمی سر بلند کرد و با خوشحالی گفت: آره! حق با توئه گوش چروکین! شیبا فقط میخواد بزرگ بشه و با بزرگا نشست و برخاست کنه. بهش این فرصت رو میدیم که بیاد با ما روسای گله ها نشست و برخاست کنه. فکرت عالی بود بوفالو! چرا این به ذهن خودم نرسیده بود؟
*
- ۰۳/۰۴/۳۱