اوضاع اما به همان شکل که تندر فکر می کرد نبود. چون فردای آن روز، چشم خونی ده گاو را به عنوان گروه ضد شورش به سراغ شیبا فرستاد. به سرپرست گروه که قویدل بود؛ گفته بود که به شیبا می گویی که یا باید تسلیم بشود یا این که با او و افرادش می جنگی و اگر لازم شد آنها را می کشی!
وقتی که گروه ضد شورش شیبا و دوستانش را پیدا کردند، سرپرست گروه حرف های چشم خونی را به شیبا گفت.
شیبا وقتی حرف های او را شنید گفت: من تسلیم نمی شم.
قویدل گفت: در این صورت من چاره ای ندارم جز این که با تو بجنگم و ممکنه که مجبور بشیم شما رو بکشیم.
شیبا گفت: باشه. اگه میخوای بجنگی من آماده ام که بجنگیم.
همه ی افراد شیبا آماده ی جنگ بودند.
قویدل به افرادش نگاه کرد و بعد به شیبا گفت: ازت میخوام که این کار رو نکنی. ما نباید با هم بجنگیم. همه ی ما گیاهخوار هستیم.
شیبا هم گفت: بله راست میگی قویدل. ما همه گیاهخواریم و نباید با همدیگه بجنگیم. این چیزیه که من به خاطرش اینجام. که ما گیاهخواران با شکارچی ها بجنگیم. تو اومدی که نذاری من به جنگ با شکارچیا برم. برای این کار حاضری با ما بجنگی. بعد میگی که ما گیاهخوارا نباید با هم بجنگیم.
قویدل از خجالت سرش را پایین انداخته بود و چیزی نمی گفت.
شیبا ادامه داد: تصمیم گیری با خودته قویدل. من تصمیم گرفتم که با شکارچیا بجنگم و اونا رو از این جنگل بیرون کنم. هر کسی که سر راه من قرار بگیره باهاش مبارزه می کنم. حالا میخوای سر راه من باشی؟
مکثی کرد و دوباره گفت: اگه میخوای که مانع من بشی پس از نظر من با شکارچیا هیچ فرقی نداری. کسی که برای شکارچیا و آزادی اونا مبارزه می کنه با شکارچیا هیچ فرقی نداره. اگه بین ما جنگ بشه این توهستی که با گیاهخوارا میجنگی نه من و نه دوستان من. چون ما گیاهخواریم. و برای گیاهخواری میجنگیم. ولی شما با این که گیاهخوار هستین، برای شکارچیا می جنگین. پس این جنگ بین گیاهخوارا و شکارچیا نخواهد بود.
عرق سردی بر پیشانی قویدل نشسته بود. او نمی دانست چه بگوید. وجدان او بیدار بود و می دانست که مبارزه با شیبا اشتباه محض است. او حتی این قدر باهوش بود که بداند که اگر با شیبا مبارزه کند، دیر یا زود در بین تمام گیاهخواران بدنام خواهد شد. او نمی دانست چه کار باید بکند.
گفت: شیبا! پس اجازه بده با دوستانم مشورت کنم.
شیبا گفت: باشه. با دوستات مشورت کن. امیدوارم که تصمیم عاقلانه ای بگیرید.
قویدل؛ بقیه گاومیش ها را به گوشه ای کشید و آنها روبروی هم حلقه ای تشکیل دادند. با هم پچ پچ کنان صحبت می کردند. قیافه ی همه ی آنها گرفته بود و دچار یاس و استیصال بودند. بعد از لحظات طولانی به طرف شیبا و دوستانش برگشتند. هیچ کدام حالت کسی که قصد جنگیدن داشته باشد را نداشتند.
قویدل گفت: ما نمیخوایم با تو بجنگیم شیبا.
رضایت در چهره ی شیبا موج می زد.
قویدل ادامه داد: ولی اگه با تو نجنگیم راه برگشتی هم به گله نداریم. چشم خونی ما رو بدجوری مجازات میکنه. به همین خاطر..
به افرادش نگاهی کرد و گفت: ما تصمیم گرفتیم که به گله بر نگردیم.
افراد شیبا با تعجب به همدیگر نگاه کردند.
شیبا پرسید: منظورت از اینکه به گله برنمی گردید چیه؟ پس می خواین چیکار کنین؟
قویدل گفت: ما می خوایم به تو ملحق بشیم!
قویدل ساکت شده بود و به شیبا نگاه می کرد تا ببیند واکنش او چه خواهد بود. شیبا چیزی نمی گفت و به قویدل نگاه می کرد. فقط از روی رضایت و سروری درونی لبخندی پر معنا بر لب داشت.
*
- ۰۳/۰۴/۳۱