شیبا بی خبر از وقایعی که در انتظار اوست در جنگل در حال دویدن بود. هر وقت که خسته می شد به خودش می گفت که رستگاری در دویدن است! و باز شروع به دویدن می کرد. او می خواست راه رستگاری را به دیگر حیوانات گیاهخوار نشان بدهد. او می خواست نماد امید و باور به وجود رستگاری باشد. پس دست از دویدن بر نمی داشت و سعی می کرد که بدنش به رفتن و به : به سرعت رفتن عادت کند.
اما او از اهمیت استراحت غافل نمی شد. به موقع می ایستاد تا دویدن مداوم او را از پا درنیاورد. می دانست که باید به مرور، سرعت و استقامتش را بیشتر کند. سعی می کرد که زمان استراحتش وقتی که به یکی از سه دوستش یعنی حنایی که یک آهو بود، و دو گوزن به نام های تیزپا یا ارغوانی می رسد باشد.
این سه، تنها کسانی بودند که صمیمانه به شیبا اهمیت می دادند و از او حمایت می کردند. اگرچه شیبا هنوز فکری که در سر داشت را به این سه دوست صمیمی اش هم نگفته بود. ولی هر سه ی این دوستان، به شیبا ایمان داشتند. می دانستند که که وقتی که زمانش فرا برسد شیبا نقشه ای که در سر دارد را به آنها خواهد گفت و آنها هم در اجرای نقشه ی بزرگ شیبا نقش مهمی را ایفا خواهند کرد.
اما حالا مسیر او به سمت سه رفیقش نبود. شیبا در خودش انرژی لازم را حس می کرد. می دانست که از عهده ی کاری که می خواهد انجام بدهد بر می آید. به همین دلیل به سمت قلب خطر می دوید. یعنی به نقطه ای از جنگل که حیوانات شکارچی در آن منطقه زندگی می کردند. او دوید و دوید و از منطقه ی امن خارج شد و به منطقه ی ممنوعه وارد شد. بین درختان به سرعت پیش می رفت.
- ۰۳/۰۵/۰۱