ما را دل از نسیم سحر وا نمی شود
این غنچه ى فسرده، شکوفا نمی شود
دیرى است تا به سوک تو خون میرود ز چشم
این چشمه، جز به یاد تو جوشا نمی شود
سنگینى فراق تو پشت مرا شکست
این داغ سینه سوز مداوا نمی شود
در آسمان خاطرم اى مهر صبح خیز
سالى است ماه روى تو پیدا نمی شود
گفتند تا که فکر تو از سر بدر کنم
میخواهم اینچنین کنم، اما نمی شود
چشمى، بسان دیده ى شب زنده دار من
از موج اشک، غیرت دریا نمی شود
آتش بگیر، تا که بدانى چه میکشم
احساس سوختن به تماشا نمی شود
گویند: روزگار، فراموشى آورد
هرگز غم تو از سر ما وا نمی شود
عباس خیر آبادی