
با دیدن باد قاصدک می خندد!
زیرا که به هر پرنده می پیوندد!
اما علف از نسیم می ترسد و زود!
از ترس سفر به خود گره می بندد!
بهرام بهرامی

با دیدن باد قاصدک می خندد!
زیرا که به هر پرنده می پیوندد!
اما علف از نسیم می ترسد و زود!
از ترس سفر به خود گره می بندد!
بهرام بهرامی
تو از آنجایی، جهان ناشناس دیگری
من از اینجایم، جهان بی اساس دیگری.
*
بوسه من طعم خوب همزبانی را نداشت
می روم پیدا کنم راه تماس دیگری
*
می روم اما نمی دانم که که پیدا می شود
غیر بوسیدن مگر، راه سپاس دیگری؟
*
عشق شطرنج مصمم هاست و هر بازنده را
تخته نرد دیگری باید و تاس دیگری
*
باغ در زیر علف ها مانده اما باغبان
فکر تمهید است از داسی به داس دیگری.
*
عمر من در حیله ی آماده کردن ها گذشت!
از خودم بدتر ندیدم ناسپاس دیگری.
*
کاش دورادور میشد بوسه پرانی کنیم
من از این ایوان تو هم از یک تراس دیگری
*
شهر مملو از نزاع کوسه و ماهی شده!
خودشناسی در پی خودناشناس دیگری!
*
ما فقط ابر و سیاهی را تجلی می کنیم!
هر یکی از ما ولی با انعکاس دیگری.
*
رفتن و برگشتن ابر بدون بار چیست؟
جابجایی پلاسی با پلاس دیگری.
*
(آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست)
زودتر در کهکشان بی هراس دیگری!
*
(عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی)
آدمی با هوش تر با یک حواس دیگری!
گرچه می ترسم که در آن عالم دیگر شویم
اشرف مخلوق های آس و پاس دیگری.
شاید آنجا قهرمان از قهرمانی های خود
جز ستایش می کند یک اقتباس دیگری.
بهرام بهرامی
چون برکه ای در حسرت احساس ماهی در دلش.
گاهی تنم می سوزد از، حس سیاهی در دلش.
*
مانند پیچک آن قدر، دور خدا پیچیده ام
حس می کنم جا می شوم، من نیز گاهی در دلش.
*
با عشق پروانه شدن من صبر کردم پیله را
گل گرچه می بیند مرا مثل گناهی در دلش
*
مانند آدم برفی از خورشید می ترسم ولی
گاهی کبوتر نیز دارد تیره چاهی در دلش.
*
زنبورم و در دام تار عنکبوت افتاده ام
یک قطره اشک از ابر می خواهم و راهی در دلش
*
شوق رهایی داری از اخم مترسک ها نترس
دارد به جای جربزه، یک مشت کاهی در دلش.
*
بهرام باید از قطار رستگاری جا نماند
چون دارد این چرخ و فلک، امید واهی در دلش.
بهرام بهرامی
پیدا نخواهد شد برای رفتن ات راهی رفیق!
وقتی رهایی را تو از، صیاد می خواهی رفیق!
*
ضد تبر بودن حمایت از درخت و باغ نیست
باید علف ها را در آری از زمین گاهی رفیق!
*
باشد دگردیسی چراغ راه و مهتابت شود
پروانه ها فمیده اند، که چیست آگاهی رفیق!
*
رنگین کمان از انعکاس یک فداکاری شکفت
قبل از تولد مرده بود از فرط خودخواهی رفیق!
*
در دام های خیرخواهی صیادان نرو
هر جا نهنگی تیز دندان گشته با ماهی رفیق!
*
باید نباشی که ببینی زندگی در مرگ بود
یا مرگ و آزادی و یا زندان گمراهی رفیق!
بهرام بهرامی حصاری
ای بره ی زخمی شده! با گرگ درد دل نکن.
با زندگی بازی و بازی را چنین مشکل نکن.
*
تو زخم خوردی به جای او تو هستی متهم
تو لااقل دیگر، وکیلت را همان قاتل نکن!
*
وقتی کماکان می چکد، خون تو از دندان او
با گرگ ظالم صحبت از دنیای نا عادل نکن
*
وقتی عدالت طرز فکر گرگ احساس است و بس!
گر پنج شد جمع دو با دو دور را باطل نکن.
*
این گرگ تا وقتی معمای تو باشد زنده است
تو تکه های این معما را خودت کامل نکن.
*
وقتی تو را با نیت جلب توجه می کشد
آن ناسزا که دوست دارد شهوت قاتل نکن.
*
بگذار تا بر چارپایه ضربه را دشمن زند.
تو آن طناب عزت نفس خودت را ول نکن.
بهرام بهرامی
هست انگور عاشق مستی ما، گیلاس نیست.
چون گلوهامان به درد تشنگی حساس نیست.
*
زندگی با خودکشی فرقی ندارد، تو نگو
مرگ و خاموشی سر و ته هردو یک کرباس نیست.
*
مرده شو مرگ و خصوصاً زندگی را برده است.
درد ما جز زندگی با مرده شو نشناس نیست.
*
بار جرم گرگ از هر گوسفندی کمتر است
دیو تر از هر ریاکاری خود خناس نیست.
*
گرگ وقتی که صمیمیت طلب دارد ز میش
در درون میش گرگی جز خود احساس نیست.
*
خوشه چینی مشکل مرد کشاورز است و او
جز به فکر ورد جادویی برای داس نیست.
*
برد یک شطرنج با کار گروهی ممکن است
راهکار بازی هوش و اراده تاس نیست.
*
اعتمادی به طلسم گاوصندوقت نکن
دزد دانا جز به فکر سرقت مقیاس نیست.
*
او ترازو را شبانه دستکاری کرده است
این زغالی که به گردن بسته ای الماس نیست.
*
آن که راحت جنگلی را هم به آتش می کشد
به سرانجام لگد کوب گلی وسواس نیست.
*
آنچه ازکبریت سرخش بر مشامت می رسد
بوی باروت است ای شبگرد، بوی یاس نیست.
بهرام بهرامی حصاری
اینجا همین جایم، به فکر باغ و گل دیدن نباش.
من کوهم و در کاهدان، دنبال یک سوزن نباش.
*
یا کار لازم را بکن، یا فکر کاری را نکن
همدرد آدم نیستی، همدست اهریمن نباش.
*
من چشمه ی شعرم تو هم آتشفشان شهوتی
راضی به مرگت نیستم، راضی به مرگ من نباش.
*
روی قطار عافیت، کوه عظیمی ریخته
دل خوش به این که کوه بالا می کشد دامن نباش.
*
دل خوش به این که باز دهقان فداکاری کند
آتش به پیراهن، مسیر بسته را روشن نباش.
*
آن که نشانی خدا را اشتباهی می دهد
از این که تنها به همین، راضی شود ایمن نباش.
*
با ترس واهی و امیدی که به تو مربوط نیست
ای مدعی حق، پل و لولوی این خرمن نباش.
*
در این جهان فکر حریم فکر مردم، آن جهان
پتکی که می کوبد سرش را بر سر آهن نباش.
*
گر دوست داری پرچمت، بر قله ها باشد فقط
در راه آن که می رود، تا قله ها، بهمن نباش.
*
هر دانه ای باید خودش، راه شکفتن را رود
کار خودت را کن شریک جرم اهریمن نباش.
بهرام بهرامی حصاری
باران که زد افسوس که من پنجره بستم.
باران که زد افسوس که در خانه نشستم.
*
باران زد و بند آمد و من تشنه ی آبم
ناکام تر از خار ته درّه ی پستم.
*
این کوچ نداده است به من فرصت این را
یک دم بنشینم و بگویم که چه خسته ام.
*
چون آنچه که باید بشوم ارّه ی تیزی
کرده است فرو در کمر آنچه که هستم.
*
تردید سبب شد به قفس ساز ببازم
چون بر سر آزادی خود شرط نبستم.
*
از بس که ریا دیده ام از طوطی و طاووس
من منکر زیبایی ام و زاغ پرستم.
*
یارم ندهد شاخه گلی را که قرار است
بر سنگ مزارم بگذارند به دستم.
*
برگشت ندارد سفر کشف حقیقت.
من قایق خود را وسط آب شکستم.
بهرام بهرامی
این شهر پل و ساعت و ناقوس ندارد.
جز جغدی و یک هوهوی منحوس ندارد.
*
حبس قفس جلوه ی زیبایی خویش است.
طاووس ریایی شدن افسوس ندارد.
*
زاغی که خوش از نعمت آزادی خود شد.
چشم طمعی به پر طاووس ندارد.
*
تندیس شدن بر سر میدان شده عشقش
این گود دگر مرد زمین بوس ندارد.
*
پوریای ولی باید می شد ولی او را
خود شیفته کرد آنچه که قاموس ندارد.
*
شطرنج غریبی است در آن سوی سیاهی
این سو به جز از مهره ی جاسوس ندارد.
*
هم بگذرد این دوره ی آن کس که به پا کرد
شطرنج دو سر باخت که ناموس ندارد.
*
هرگز اثر ضربه ی نامرئی او را
بر سینه ی ما خنجر محسوس ندارد.
*
هر چند به روشن شدن راه رفیقان
شوقی که تو داری خود فانوس ندارد.
*
آن قدر به آتش زدن خویش علاقه
داری که در این حادثه ققنوس ندارد.
*
یک جای غزل های تو می لنگد اگر دیو
بهرام! شب از ترس تو کابوس ندارد.
بهرام بهرامی حصاری
گفت آرزو کن یاد آبادی نیفتاد.
یاد همان چیزی که افتادی نیفتاد.
*
غول چراغ آمد کلاغی آرزو کرد
طوطی به یاد حرف آزادی نیفتاد.
*
طوطی به تلقینی و تکرار دو تا حرف
هرگز عقب از عرصه ی شادی نیفتاد.
*
طوطی صفت تا هست ای قوی مهاجر
از رونق این بازار صیادی نیفتاد.
*
هرگز عقاب تیز بین قله ی عشق
در دام پر تزویر جلادی نیفتاد.
*
بر قله با حفظ غرورش لانه ای ساخت
چون لاشخور در فکر شیادی نیفتاد.
بهرام بهرامی