s اوحدی :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s

۳ مطلب با موضوع «شعر :: اوحدی» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

 رباعی شمارهٔ ۱۳۸

ما پرتو عکس نور مشکات توییم!
پروانهٔ شمع، صفت و ذات توییم!
هستیم، ولی بی‌رخ چون خورشیدت
پیدا نشویم، از آنکه ذرات توییم!

اوحدی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

حکایت

شبی پروانه‌ای با شمع شد جفت
چو آتش در فتادش، خویش را گفت:

«که پیش از تجربت چون دوست گیری
بنه گردن، که پیش دوست میری.

سخن در دوستداری آزمودست
کز ایشان نیز ما را رنج بودست.

دل من زان کسی یاری پذیرد
که چون در پای افتم، دست گیرد.

در این منزل نبینی دوستداری
که گر کاری فتد، آید به کاری.

چنین‌ها دوستی را خود نشاید
که اندر دوستی یک هفته پاید.»

معنی شعر: شبی، پروانه‌ای به شمعی نزدیک شد و به سرعت جلب نور آن شد. در دل خود گفت: «پیش از آنکه تجربیات تلخ خود را فراموش کنم و دوست را در آغوش بگیرم، باید گردن خود را به خطر بیفکنم، زیرا در دوستی همیشه باید آمادگی پذیرش دشواری‌ها را داشته باشی.» او به یاد آورد که از دوستانش نیز رنج‌هایی را متحمل شده است. پروانه با خود اندیشید که دل او تنها می‌تواند از کسی یاری بگیرد که در زمان دشواری‌ها، دستش را بگیرد و حمایت کند. او به این نتیجه رسید که در این دنیای پر از ناامیدی، دوستی واقعی را نمی‌توان در لحظات سختی پیدا کرد. زیرا دوستی که تنها یک هفته در کنار تو بماند، شایسته دوستی نیست.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

اوحدی مراغه‌ای، یکی از شاعران بزرگ و نامدار ادبیات فارسی، در غزل شمارهٔ ۸۱۶ خود به زیبایی و عمق احساسات انسانی پرداخته است. این غزل، با تأکید بر عشق، دیوانگی و احساس تنهایی، تصویری زنده از دل‌تنگی و شوق را به نمایش می‌گذارد. اوحدی با استفاده از تصاویری زیبا و استعاره‌های دلنشین، به توصیف رابطه‌اش با معشوق و تأثیر آن بر زندگی‌اش می‌پردازد. این اثر نه تنها نشان‌دهندهٔ تسلط او بر زبان و قالب شعری است، بلکه به عمق عواطف انسانی و چالش‌های عشق در زندگی می‌پردازد.

غزل 816

ای دل پرهوش ما با همه فرزانگی
شد ز غم آن پری فاش به دیوانگی

ما چو خراباتی‌ایم گر ننشیند رواست
پیش خراباتیان آن صنم خانگی

ای که به نخجیر ما ساخته‌ای دام زلف
دام چه حاجت؟ که کرد خال رخت دانگی

دل بر شمع رخت راه نمی‌یافت هیچ
چشم توپروانه‌اش داد به پروانگی

آینهٔ روی تو، تا که بدید آفتاب
جز به مدارا نکرد زلف تو را شانگی

تا تو مرا ساختی با رخ خویش آشنا
با دگرانم فزود وحشت و بیگانگی

اوحدی آن مرد نیست کز تو به کامی رسد
گرچه به کار آوری غایت مردانگی

  • بهرام بهرامی حصاری