مرغی دیدم نشسته بر باره ی طوس!
در پیش گرفته کله ی کیکاوس!
با کله همی می گفت: افسوس افسوس!
کو بانگ جرس ها و کجا ناله ی کوس!
رباعی از خیام نیشابوری
مرغی دیدم نشسته بر باره ی طوس!
در پیش گرفته کله ی کیکاوس!
با کله همی می گفت: افسوس افسوس!
کو بانگ جرس ها و کجا ناله ی کوس!
رباعی از خیام نیشابوری
آفتابی
صدای آب می آید ، مگر در نهر تنهایی چه می شویند؟
لباس لحظه ها پاک است.
میان آفتاب هشتم دی ماه
طنین برف ، نخ های تماشا ، چکه های وقت.
طراوت روی آجرهاست، روی استخوان روز.
چه می خواهیم؟
بخار فصل گرد واژه های ماست.
ماهی
من فکر میکنم
هرگز نبوده قلبِ من
اینگونه
گرم و سُرخ:
احساس میکنم
در بدترین دقایقِ این شامِ مرگزای
چندین هزار چشمهی خورشید
در دلم
میجوشد از یقین؛
احساس میکنم
در هر کنار و گوشهی این شورهزارِ یأس
چندین هزار جنگلِ شاداب
ناگهان
میروید از زمین.
□
آب
آب را گل نکنیم:
در فرودست انگار، کفتری میخورد آب.
یا که در بیشه دور، سیرهٔی پر میشوید.
یا در آبادی، کوزهٔی پر میگردد.
آب را گل نکنیم:
شاید این آب روان، میرود پای سپیداری، تا فرو شوید اندوه دلی.
دست درویشی شاید، نان خشکیده فرو برده در آب.
زن زیبایی آمد لب رود،
آب را گل نکنیم:
روی زیبا دو برابر شده است.
هنگام سپیده دم خروس سحری!
دانی که چرا همی کند نوحه گری؟
یعنی که نمودند در آیینه ی صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری!
حکیم عمر خیام
شعلهٔ رمیده
می بندم این دو چشم پر آتش را
تا ننگرد درون دو چشمانش
تا داغ و پر تپش نشود قلبم
از شعلهٔ نگاه پریشانش
♥️
می بندم این دو چشم پر آتش را
تا بگذرم ز وادی رسوایی
تا قلب خامُشم نکشد فریاد
رو می کنم به خلوت و تنهایی
♥️
ای رهروان خسته چه می جویید
در این غروب سرد ز احوالش
او شعلهٔ رمیدهٔ خورشید است
بیهوده می دوید به دنبالش
♥️
شب و هوس (از کتاب اسیر)
در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم به چشم باز نمی آید
اندوهگین و غمزده می گویم
شاید ز روی ناز نمی آید
☂
چون سایه گشته خواب و نمی افتد
در دامهای روشن چشمانم
می خواند آن نهفتهٔ نامعلوم
در ضربه های نبض پریشانم
☂
مغروق این جوانی معصومم
مغروق لحظه های فراموشی
مغروق این سلام نوازش بار
در بوسه و نگاه و هم آغوشی
☂
غزل ۳۷۰ از کتاب طیبات اثر سعدی شیرازی
من همان روز که آن خال بدیدم گفتم
بیم آن است بدین دانه که در دام افتم
☂♥️☂
هرگز آشفته ی رویی نشدم یا مویی
مگر اکنون که به روی تو چو موی آشفتم
☂♥️☂
هیچ شک نیست که این واقعه با طاق افتد
گو بدانید که من با غم رویش جفتم
☂♥️☂
رنگ رویم غم دل پیش کسان میگوید
فاش کرد آن که ز بیگانه همیبنهفتم
☂♥️☂
خیام اگر باده پرستی خوش باش!
با ماهرخی اگر نشستی خوش باش!
چون عاقبت کار جهان نیستی است!
انگار که نیستی، چو هستی خوش باش!
(غزل شمارهٔ ۵۶۳ از کتاب طیبات شمس اثر مولانا جلال الدین رومی)
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
✍✔✍
در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران
به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
✍✔✍
ترازو گر نداری پس تو را زو رهزند هر کس
یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد
✍✔✍
تو را بر در نشاند او به طراری که میآید
تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد