s شعر در مورد آینه :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر در مورد آینه» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سال ها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند


از همان لحظه که از چشم یقین افتادند
چشم های نگران آینه ی تردیدند

نشد از سایه ی خود هم بگریزند دمی
هرچه بیهوده به گرد خودشان چرخیدند

چون بجز سایه ندیدند کسی در پی خود
همه از دیدن تنهایی خود ترسیدند

غرق دریای تو بودند ولی ماهی وار
باز هم نام و نشان تو ز هم پرسیدند

در پی دوست همه جای جهان را گشتند
کس ندیدند در آیینه به خود خندیدند

سیر تقویم جلالی به جمال تو خوش است
فصل ها را همه با فاصله ات سنجیدند

تو بیایی همه ساعت ها و ثانیه ها
از همین روز، همین لحظه، همین دم عیدند

قیصر امین پور

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

از خواب چشم های تو تا صبح می پرم!
این روزها هوای تو افتاده در سرم!

✔✔
هر سایه ای که بگذرد از خلوتم تویی
افتاده ای به جان غزل های آخرم!

✔✔
گاهی صدای روشنت از دور می وزد
گاهی شبیه ماه نشستی برابرم!

✔✔
یا رو به روی پنجره ام ایستاده ای
پاشیده عطر پیرهنت روی بسترم!

✔✔

گاهی میان چادر گلدار کودکی ات
باران گرفته ای سر گلدان پرپرم!

✔✔
مثل پری در آینه ها حرف می زنی
جز آه... هرچه گفته ای از یاد می برم!

✔✔
نزدیک صبح، کنج اتاقم نشسته ای
لبخند می زنی و من از خواب می پرم!

اصغر معاذی

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را

تا زودتر از واقعه گویم گله ها را

♥️♥️

چون آینه پیش تو نشستم که ببینی

در من اثرِ سخت ترین زلزله ها را

♥️♥️

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰
این منم در آینه، یا تویی برابرم؟
ای ضمیر مشترک، ای خودِ فراترم!
*
در من این غریبه کیست؟ باورم نمی‌شود
خوب می‌شناسمت، در خودم که بنگرم
*
این تویی، خود تویی، در پس نقاب من
ای مسیح مهربان، زیر نام قیصرم!
*
ای فزون‌تر از زمان، دور پادشاهی‌ام!
ای فراتر از زمین، مرزهای کشورم!
*
نقطه‌نقطه، خط ‌به‌خط، صفحه‌صفحه، برگ‌برگ
خطّ رد پای توست، سطرسطر دفترم
*
قوم و خویش من همه از قبیله‌ی غمند
عشق خواهر من است، درد هم برادرم
*
سال‌ها دویده‌ام از پی خودم، ولی
تا به خود رسیده‌ام، دیده‌ام که دیگرم
*
دربه‌در به هرطرف، بی‌نشان و بی‌هدف
گم شده چو کودکی در هوای مادرم
*
از هزار آینه توبه‌تو گذشته‌ام
می‌روم که خویش را با خودم بیاورم
*
با خودم چه کرده‌ام؟ من چگونه گم شدم؟
باز می‌رسم به خود، از خودم که بگذرم؟
*
دیگران اگر که خوب، یا خدا نکرده بد
خوب، من چه کرده‌ام؟ شاعرم که شاعرم!
*
راستی چه کرده‌ام؟ شاعری که کار نیست
کار چیزی دیگری است، من به فکر دیگرم!
قیصر امین پور
  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

ماهی
من فکر می‌کنم
هرگز نبوده قلبِ من
اینگونه
گرم و سُرخ:

احساس می‌کنم
در بدترین دقایقِ این شامِ مرگ‌زای
چندین هزار چشمه‌ی خورشید
در دلم
می‌جوشد از یقین؛
احساس می‌کنم
در هر کنار و گوشه‌ی این شوره‌زارِ یأس
چندین هزار جنگلِ شاداب
ناگهان
می‌روید از زمین.


  • بهرام بهرامی حصاری