وصل تو کجا و من مهجور کجا دردانه کجا حوصله مور کجا
هر چند ز سوختن ندارم باکی پروانه کجا و آتش طور کجا
ابوسعید ابوالخیر (رباعی شماره 3)
آنروز که آتش محبت افروخت عاشق روش سوز ز معشوق آموخت
از جانب دوست سرزد این سوز و گداز تا در نگرفت شمع پروانه نسوخت
ابوسعید ابوالخیر (رباعی شماره 40)
زان میخوردم که روح پیمانهٔ اوست زان مست شدم که عقل دیوانهٔ اوست
دودی به من آمد آتشی با من زد زان شمع که آفتاب پروانهٔ اوست
ابوسعید ابوالخیر (رباعی شماره ی 119)
دارم صنمی چهره برافروختهای وز خرمن دهر دیده بر دوختهای
او عاشق دیگری و من عاشق او پروانه صفت سوختهای سوختهای
ابوسعید ابوالخیر ( رباعی شماره ی 625)
گفتمش: احوال عمر ما چه باشد عمر چیست؟ گفت: یا برقیست یا شمعیست یا پروانهای
ابوسعید ابوالخیر (تکه 57)
که قلبات
چون پروانهای
ظریف و کوچک و عاشق است.
ای معشوقی که سرشار از زنانگی هستی
احمد شاملو : شعر رود قصیده ی بامدادی را
دلتان را بکنید، که در سینهی تاریخِ ما
پروانهی پاهای بیپیکرِ یک دختر
به جای قلبِ همهی شما
خواهد زد پَرپَر!
احمد شاملو: شعر 23
در برابرِ بیکرانیِ ساکن
جنبشِ کوچکِ گُلبرگ
به پروانهیی ماننده بود.
احمد شاملو: شعر وصل
تن از سرمستیِ جان تغذیه میکرد
چنان که پروانه از طراوتِ گُل.
احمد شاملو: شعر کجا بود آن جهان.
از منظر
به نظّاره به ناظر. ــ
نه به هیأتِ گیاهی نه به هیأتِ پروانهیی نه به هیأتِ سنگی نه به هیأتِ برکهیی، ــ
من به هیأتِ «ما» زاده شدم
به هیأتِ پُرشکوهِ انسان
تا در بهارِ گیاه به تماشای رنگینکمانِ پروانه بنشینم
احمد شاملو: از شعر «در آستانه»
شمع سوزان تاخت بر پروانه ام باده شبخون ریخت بر پیمانه ام
اقبال لاهوری
ذوق روئیدن ندارد دانه اش از طپیدن بی خبر پروانه اش
اقبال لاهوری
شمع را تنها تپیدن سهل نیست آه یک پروانه ی من اهل نیست
اقبال لاهوری
رمز سوز آموز از پروانه ئی در شرر تعمیر کن کاشانه ئی
اقبال لاهوری
شعله ی توحید را پروانه بود چون براهیم اندرین بتخانه بود
اقبال لاهوری
شمع مرد و نوحه خوان پروانه اش مشت خاکم لرزد از افسانه اش
اقبال لاهوری
دلا نارائی پروانه تا کی نگیری شیوهٔ مردانه تا کی
یکی خود را به سوز خویشتن سوز طواف آتش بیگانه تا کی
دوبیتی از اقبال لاهوری
شنیدم در عدم پروانه میگفت دمی از زندگی تاب تبم بخش
پریشان کن سحر خاکسترم را ولیکن سوز و ساز یک شبم بخش
دوبیتی از اقبال لاهوری
بهل افسانهٔ آن پا چراغی حدیث سوز او آزار گوش است
من آن پروانه را پروانه دانم که جانش سخت کوش و شعله نوش است
دوبیتی از اقبال لاهوری
کرم کتابی
شنیدم شبی در کتب خانهٔ من به پروانه می گفت کرم کتابی
به اوراق سینا نشیمن گرفتم بسی دیدم از نسخهٔ فاریابی
نفهمیده ام حکمت زندگی را همان تیره روزم ز بی آفتابی
نکو گفت پروانهٔ نیم سوزی که این نکته را در کتابی نیابی
تپش می کند زنده تر زندگی را تپش می دهد بال و پر زندگی را
متن کامل شعری از اقبال لاهوری
آن شعله ام که صبح ازل در کنار عشق پیش از نمود بلبل و پروانه می تپید
اقبال لاهوری
پروانهٔ بیتاب که هر سو تک و پو کرد بر شمع چنان سوخت که خود را همه او کرد
اقبال لاهوری
کرمک شبتاب
شنیدم کرمک شبتاب می گفت نه آن مورم که کس نالد ز نیشم
توان بی منت بیگانگان سوخت نپنداری که من پروانه کیشم
اگر شب تیره تر از چشم آهوست خود افروزم چراغ راه خویشم
شعر کرمک شبتاب از اقبال لاهوری
محبت چون تمام افتد رقابت از میان خیزد به طوف شعله ئی پروانه با پروانه می سازد
اقبال لاهوری
سوز سخن ز نالهٔ مستانهٔ دل است این شمع را فروغ ز پروانهٔ دل است
اقبال لاهوری
تو بر نخل کلیمی بی محابا شعله می ریزی تو بر شمع یتیمی صورت پروانه می آئی
اقبال لاهوری
به طوف شمع چو پروانه زیستن تا کی؟ ز خویش اینهمه بیگانه زیستن تا کی؟
اقبال لاهوری
عشق انداز تپیدن ز دل ما آموخت شرر ماست که برجست و به پروانه رسید
اقبال لاهوری
دلی کو از تب و تاب تمنا آشنا گردد زند بر شعله خود را صورت پروانه پی در پی
اقبال لاهوری
بی تپش پروانهٔ کم سوز او عکس فردا نیست در امروز او
اقبال لاهوری
بامت هم رسید آن شعلهٔ شوق که چون پروانه جان دادند از آن ذوق
امیرخسرو دهلوی
به بیصبری شده زان شمع سرکش چو پروانه که پا کوبد بر آتش
امیر خسرو دهلوی
به صد دلسوزی آن پروانه زان شمع روان شد کرده آتشها به دل جمع
امیرخسور دهلوی
ای که ز جانان کنی افسانهای کم نتوان بود ز پروانهای
امیرخسرو دهلوی
هر چار چو هشت باغ بودند پروانهٔ یک چراغ بودند
امیرخسرو دهلوی
پروانهٔ شمع را که فرمود کاو از تن خود برآورد دود؟
امیرخسرو دهلوی
کان شمع نهان گداز شب خیز پروانه صفت بر آتش تیز
امیر خسرو دهلوی
شمعی که بر آتش است تا روز پروانه کش است و خویشتن سوز
امیرخسرو دهلوی
تا شمع حسن افروختی پروانه وارم سوختی پرده دری آموختی آن امن صد چاک را
امیر خسرو دهلوی
گزیدهٔ غزل ۹۴
سر اندازیم به که رانی ز در که سر بی در دوست درد سر است
زهی طعن جاوید خورشید را که گویند معشوق نیلوفر است
مگس قند و پروانه آتش گزید هوس دیگر و عاشقی دیگر است
امیر خسرو دهلوی
سر آنروی آتشناک گردم بباید شمع را پروانهای چند
امیرخسرو دهلوی
یارب که دوش غایب من خانهٔ که بود تشویش این چراغ ز پروانهٔ که بود؟
امیرخسرو دهلوی
بسکه پروانه شود سوختهٔ شمع زعشق عارف از سوختگی عاشق پروانه شود
امیرخسرو دهلوی
از ما چه احتراز نمودی که در جهان هرگز نکرد شمع ز پروانه احتراز
امیرخسرو دهلوی
تا سوختن عشق ز پروانه به دیدم سودای همه سوختگان خام گرفتم
امیرخسرو دهلوی
پروانه که جان را به سر شمع فدا کرد در مشهد خویش از تن خود سوخت چراغی
امیر خسرو دهلوی
پروانه در شعرهای انوری:
ور نامهای دهد نه به پروانهٔ تو تیر شغلش فرو گشاده و دستش ببسته باد
انوری
خطم تو چه پروانه شود صاعقهای را کان را ز فلک دود و ز اختر شرر آمد
انوری
صاحبا تا شمع و تا پروانه هست این غرورانگیز و آن صاحب جمال
انوری
پروانه سمندر ظفر باشد چون مشعلهٔ سنان بیفروزی
انوری
در هجر همی بسوزم از شرم خیال در وصل همی بسوزم از بیم زوال
پروانهٔ شمع را همین باشد حال در هجر نسوزد و بسوزد ز وصال
انوری (رباعی شمارهٔ ۲۷۸)
پروانه در شعرهای اوحدی:
این همه پروانها، سوخته از چپ و راست شمع شب ما بود، راه شبستان کجاست؟
اوحدی
به حقیقت همه پروانهٔشمع رخ اوست روی خوبان جهان، گر به مثل ماه شود
اوحدی
ای اوحدی، آن نور که پروانهٔ اویی چون رفت؟ که این تابش از آن نور گرفتم
اوحدی
اوحدی گر نه چو پروانه بسوزد روزی پیش روی تو چو شمعش به شبی بگدازم
اوحدی
من شمع گشتم و تو پروانه، تا به زاری در پای من بمیری، من در برت بسوزم
اوحدی
روزی بر آن شمع چو پروانه بسوزم در خویش زنم آتش و مردانه بسوزم
اوحدی
در شمع رویش جان من، گم گشت و میگوید که؟ نه کو زان دهن پروانهای؟ تامن پدیدارش کنم
اوحدی
پروانهوارم سوختی، ای شمع وز رخسار تو نه پرتوی بر حال دل، نه بوسهای در گاز من
اوحدی
ای که منکر میشوی سوز دل ریش مرا پرتو آن شمع بین و ترک این پروانه ده
اوحدی
ای بسا سوخته دل را! که به پروانهٔ غم آتش اندر زده چون شمع و سر انداختهای
اوحدی
دل بر شمع رخت راه نمییافت هیچ چشم توپروانهایش داد به پروانگی
اوحدی
دوبیتی شمارهٔ ۲۴
گیج و ویجم که کافر گیج میراد چنان گیجم که کافر هم موی ناد
بر این آئین که مو را جان و دل داد شمع و پروانه را پرویج میداد
باباطاهر
دوبیتی شمارهٔ ۲۵۵
چو مو یک سوته دل پروانهای نه بعالم همچو مو دیوانهای نه
همه مارون و مورون لانه دیرن من دیوانه را ویرانهایی نه
باباطاهر
کرده فسون نفست، غرهٔ عشق وهوست دود چراغیکه نهای از دل پروانه برآ
بیدل دهلوی
قمری یک سروباش وعندلیب یک چمن میشوی پروانهگرد شمع هرمحفل چرا
بیدل دهلوی
سوختن در هرصفت منظورعشق افتادهاست مشرب پروانه ز آتش نداند نور را
بیدل دهلوی
بساط نیستیگرم استکو شمع و چه پروانه کف خاکستری در خود فرو بردهست محفل را
بیدل دهلوی
به هرجا میروم ازحسرت آن شمع میسوزم جهان آتش بود پروانهٔ از بزم بیرون را
بیدل دهلوی
حایل آن شمع یکتایی فضولیهای تست از نظر بردار چون مژگان پر پروانه را
بیدل دهلوی
سوخت باهم برق بیپروایی عشق غیور خواب چشم شمع و بالین پر پروانهها
بیدل دهلوی
از شمع مگویید وزپروانه مپرسید داغ است دل از غیرت این سوختنیها
بیدل دهلوی
به غیر عشق نداریم هیچ آیینی گزیدهایم چو پروانه سوختن مذهب
بیدل دهلوی
من نیز بیهوس نیام اما نداد عشق پروانه را دماغ سر وکار عندلیب
بیدل دهلوی
ناکجا روشن شودکیفیت اسرار عشق میکشد مکتوب خاکستر پر پروانهات
بیدل دهلوی
پروانه در اشعار پروین اعتصامی:
پروانه پیش از آنکه بسوزندش خرمن بسوخت وحشت و پروا را
پروین اعتصامی
- ۰۳/۰۷/۱۳