کودک روانه از پی بود، نق نق کنان که: «من پسته...»
«پول از کجا بیاورم من؟» زن ناله کرد آهسته.
✔✔
کودک دوید در دکّان، پایی فشرد و عرّی زد
گوشش گرفت دکان دار: «کو صاحبت، زبان بسته!»
✔✔
مادر کشید دستش را: «دیدی که آبرومان رفت؟»
کودک سری تکان می داد، دانسته یا ندانسته.
✔✔
یک سیر پسته صد تومان، نوشابه، بستنی... سرسام!»
اندیشه کرد زن با خود، «از زندگی شدم خسته.
✔✔
دیروز گردوی تازه، دیده ست و چشم پوشیده ست
هر روز چشم پوشی هایش با روز پیش پیوسته»
✔✔
کودک روانه از پی بود ، زن سوی او نگاه افکند
با دیده ای که خشمش را بارانِ اشک ها شسته.
✔✔
ناگاه جیب کودک را پُر دید ــ «وای! دزدیدی؟»
کودک چو پسته می خندید با یک دهان پُر از پسته...