s شعر کلاسیک و معاصر :: کتاب بهرام

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام

مطالب علمی فرهنگی هنری

کتاب بهرام
طبقه بندی موضوعی
آخرین کامنت های شما
  • ۱۷ آبان ۰۲، ۱۳:۴۷ - محسن
    😱🤮
s

۳۷ مطلب با موضوع «شعر :: شعر کلاسیک و معاصر» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

شبی که می گذرد با تو، بی کران خوش تر!
که پای بند تو وارسته از زمان خوش تر!

♥️♥️♥️
برای مستی و دیوانگی، می و افیون
خوشند هر دو و چشمت ز هر دوان خوش تر!

♥️♥️♥️
ز گونه و لب تو بوسه بر کدام زنم؟
که خوش تر است از آن این و این از آن خوش تر!

♥️♥️♥️
ستاره و گل و آیینه و تو جمله خوشید
ولی تو از همگان در میانشان خوش تر!

♥️♥️♥️
خوشا جوانی ات از چشمه های روشن جان
خوشا که جان جوان از تن جوان خوش تر!

♥️♥️♥️
درآ به چشم من ای شوکت زمینی تو!
به جلوه از همه خوبان آسمان خوش تر!

♥️♥️♥️
مرا صدا بزن آه! ای مرا صدا زدنت
هم از ترنّم بال فرشتگان خوش تر!

♥️♥️♥️
خوش است از همه با هر زبان روایت عشق
ولی روایت آن چشم مهربان خوش تر!

♥️♥️♥️
ز عشق های جوانی عزیزتر دارم
تو را، که گرمی خورشید در خزان خوش تر!
حسین منزوی

غزل حسین منزوی که مطالعه کردید، با استفاده از زبان شاعرانه و استعاره‌های زیبا، به وصف عشق و زیبایی می‌پردازد. در ادامه، نقدی بر این غزل از نظر محتوا، زبان و تکنیک‌های ادبی ارائه می‌دهم:

محتوا و معنا

- بیت اول: شاعر در این بیت به وصف شب‌های گذرانده شده با معشوق می‌پردازد و بیان می‌کند که چنین شب‌هایی از شب‌های بی‌زمان و بی‌کران هم خوش‌تر است.

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

آسمان ابری است از آفاق چشمانم بپرس!
ابر بارانی است از اشک چو بارانم بپرس!


تخته ی دل در کف امواج غم خواهد شکست
نکته را از سینه ی سرشار توفانم بپرس!


در همه لوح ضمیرم هیچ نقشی جز تو نیست
آنچه را می گویم از آیینه ی جانم بپرس!


آتش عشقت به خاکستر بدل کرد آخرم
گر نداری باور از دنیای ویرانم بپرس!


پرده در پرده همه خنیاگر عشق تو ام
شور و شوقم را از آوازی که می خوانم بپرس!


در تب عشق تو می سوزد چراغ هستی ام
سوزشم را اینک از اشعار سوزانم بپرس!


جز خیالت هیچ شمعی در شبستانم نسوخت
باری از شعر ار نپرسی از شبستانم بپرس!
حسین منزوی

نقد این غزل زیبا:

غزل حسین منزوی از زیبایی و عمق ویژه‌ای برخوردار است و به خوبی به نمایش گذاشته شده که شامل مضامین عاشقانه و تأملات عمیق است. در نقد این غزل، به تحلیل محتوایی، زبانی و تکنیکی آن می‌پردازیم:

محتوا و معنا: 

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

روزگار آسوده دارد مردم آزاده را
زحمتِ سِندان نمی آید در بگشاده را


از سرِ من عشق کی بیرون رود مانندِ خلق
چون کنم دور از خود این همزادۀ آزاده را


خوش نمی آید به گوشم جز حدیثِ کودکان
اصلاً اندر قلب تأثیری است حرفِ ساده را


من سر از بهرِ نثارِ مقدمت دارم به دوش
چند پنهان سازم امرِ پیشِ پا افتاده را


ای که امشب باده یی با ساده خوردی در وِثاق
نوشِ جانت باد من بی ساده خوردم باده را


خوان و مان بر دوش خواهی شد تو هم آخِر چو ما
رو خبر کن از من آن اسبابِ عیش آماده را


هر چه خواهد چرخ با من کج بتابد گو بتاب
من هم اینجا دارم آخِر آیةُ اللّه زاده را

ایرج میرزا

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

خواهم که دهم جان به تو میلِ دلم این است!
ترسم که پسندت نشود مشکلم این است!

پروا مکن از قتلِ من امروز که فردا...
شرط است نگویم به کسی قاتلم این است!

منعم مکن از عشقِ بتان ناصح مشفق
دیری‌ست که خاصیّت آب و گلم این است!

رسوایِ جهان گشتم و بدنامِ خلایق
از عشق تو ای ترک پسر حاصلم این است!

هرگز نروم جایِ دگر از سرِ کویت
تا جان بوَد اندر تنِ من منزلم این است!

جز وصلِ رخِ دوست نخواهم ز خدا هیچ
در دهر اُمیدی که بُوَد در دلم این است!

از جودِ تو در عدلِ ولیعهد گریزم...
کز جمله شهان پادشهِ عادلم این است!

ایرج میرزا

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

کودک روانه از پی بود،  نق نق کنان که: «من پسته...»

«پول از کجا بیاورم من؟» زن ناله کرد آهسته.

کودک دوید در دکّان، پایی فشرد و عرّی زد

گوشش گرفت دکان دار: «کو صاحبت، زبان بسته!»

مادر کشید دستش را: «دیدی که آبرومان رفت؟»

کودک سری تکان می داد، دانسته یا ندانسته.

یک سیر پسته صد تومان،  نوشابه، بستنی... سرسام!»

اندیشه کرد زن با خود، «از زندگی شدم خسته.

دیروز گردوی تازه، دیده ست و چشم پوشیده ست

هر روز چشم پوشی هایش با روز پیش پیوسته»

کودک روانه از پی بود ، زن سوی او نگاه افکند

با دیده ای که خشمش را بارانِ اشک ها شسته.

ناگاه جیب کودک را پُر دید ــ «وای! دزدیدی؟»

کودک چو پسته می خندید با یک دهان پُر از پسته...

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟

شیرین من! برای غزل شور و حال کو؟

پر می زند دلم به هوای غزل، ولی

گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟

گیرم به فال نیک بگیرم بهار را

چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟

تقویم چارفصل دلم را ورق زدم

آن برگهای سبزِ سرآغاز سال کو؟

رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند

حال سوال و حوصله ی قیل و قال کو؟

قیصر امین پور

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

ما گنهکاریم، آری، جرم ما هم عاشقی است

آری اما آنکه آدم هست و عاشق نیست، کیست؟

زندگی بی عشق، اگر باشد، همان جان کندن است

دم به دم جان کندن ای دل کار دشواری است، نیست؟

زندگی بی عشق، اگر باشد، لبی بی خنده است

بر لب بی خنده باید جای خندیدن گریست

زندگی بی عشق اگر باشد، هبوطی دائم است

آنکه عاشق نیست، هم اینجا هم آنجا دوزخی است

عشق عین آب ماهی یا هوای آدم است

می توان ای دوست بی آب و هوا یک عمر زیست؟

تا ابد در پاسخ این چیستان بی جواب

بر در و دیوار می پیچد طنین چیست؟ چیست؟...

قیصر امین پور

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

پیش بیا! پیش بیا! پیش‌تر!

تا که بگویم غم دل بیشتر

دوست ترت دارم از هر چه دوست

ای تو به من از خود من خویش تر

دوست تر از آن که بگویم چه قدر

بیش تر از بیش تر از بیش تر

داغ تو را از همه داراترم

درد تو را از همه درویش تر

هیچ نریزد بجز از نام تو

بر رگ من گر بزنی نیشتر

فوت و فن عشق به شعرم ببخش

تا نشود قافیه اندیش تر

قیصر امین پور

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سال ها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند


از همان لحظه که از چشم یقین افتادند
چشم های نگران آینه ی تردیدند

نشد از سایه ی خود هم بگریزند دمی
هرچه بیهوده به گرد خودشان چرخیدند

چون بجز سایه ندیدند کسی در پی خود
همه از دیدن تنهایی خود ترسیدند

غرق دریای تو بودند ولی ماهی وار
باز هم نام و نشان تو ز هم پرسیدند

در پی دوست همه جای جهان را گشتند
کس ندیدند در آیینه به خود خندیدند

سیر تقویم جلالی به جمال تو خوش است
فصل ها را همه با فاصله ات سنجیدند

تو بیایی همه ساعت ها و ثانیه ها
از همین روز، همین لحظه، همین دم عیدند

قیصر امین پور

  • بهرام بهرامی حصاری
  • ۰
  • ۰

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم

ولی دل به پاییز نسپرده ایم

چو گلدان خالی، لب پنجره

پر از خاطرات ترک خورده ایم

اگر داغ دل بود، ما دیده ایم

اگر خون دل بود، ما خورده ایم

اگر دل دلیل است، آورده ایم

اگر داغ شرط است، ما برده ایم

اگر دشنه ی دشمنان، گردنیم!

اگر خنجر دوستان، گرده ایم!

گواهی بخواهید، اینک گواه:

همین زخمهایی که نشمرده ایم!

دلی سربلند و سری سر به زیر

از این دست عمری به سر برده ایم

قیصر امین پور

  • بهرام بهرامی حصاری