خشک گوید باغبان را کای فتی!
مر مرا چه میبری سر بی خطا؟
❉
باغبان گوید خمش ای زشتخو!
بس نباشد خشکی تو جرم تو؟
❉
خشک گوید راستم من کژ نیم!
تو چرا بیجرم میبری پیم؟
❉
باغبان گوید اگر مسعوده ای!
کاشکی کژ بوده ای تر بوده ای!
خشک گوید باغبان را کای فتی!
مر مرا چه میبری سر بی خطا؟
❉
باغبان گوید خمش ای زشتخو!
بس نباشد خشکی تو جرم تو؟
❉
خشک گوید راستم من کژ نیم!
تو چرا بیجرم میبری پیم؟
❉
باغبان گوید اگر مسعوده ای!
کاشکی کژ بوده ای تر بوده ای!
گویند مرا چو زاد مادر
پستان به دهان گرفتن آموخت
☂☂
شبها بر گاهواره ی من
بیدار نشست و خفتن آموخت
☂☂
دستم بگرفت و پا به پا برد
تا شیوه ی راه رفتن آموخت
☂☂
آیینه چون شکست
قابی سیاه و خالی
از او به جای ماند
با یاد دل که آینه ای بود
در خود گریستم
بی آینه چگونه درین قاب زیستم
فریدون مشیری
اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم
کسی که حرف دلش را نگفت من بودم
✿
دلم برای خودم تنگ می شود آری
همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم
✿
نشد جواب بگیرم سلام هایم را
هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم
✿
چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را ؟
اشاره ای کنم انگار کوهکن بودم
محمد علی بهمنی
یک چشم من اندر غم دلدار گریست!
چشم دگرم حسود بود و نگریست!
چون روز وصال آمد آن را بستم؛
گفتم: نگریستی! نباید نگریست!
رباعی از مولانا
مرغی دیدم نشسته بر باره ی طوس!
در پیش گرفته کله ی کیکاوس!
با کله همی می گفت: افسوس افسوس!
کو بانگ جرس ها و کجا ناله ی کوس!
رباعی از خیام نیشابوری
هنگام سپیده دم خروس سحری!
دانی که چرا همی کند نوحه گری؟
یعنی که نمودند در آیینه ی صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری!
حکیم عمر خیام
خیام اگر باده پرستی خوش باش!
با ماهرخی اگر نشستی خوش باش!
چون عاقبت کار جهان نیستی است!
انگار که نیستی، چو هستی خوش باش!
در کارگه کوزه گران رفتم دوش!
دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش!
هر یک به زبان حال با من می گفت:
کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش!
کوهها
کوهها با هماند و تنهایند
همچو ما، باهمانِ تنهایان.
۱۳۳۹
شعری از احمد شاملو، از کتاب مجموعه شعر لحظه ها و همیشه.